Wednesday, July 13, 2011


وصیت نامه خدا


بازتاب دیدگاه «رضا اغنمی» در باره-ی کتابِ «وصیت نامه خدا»، نوشته-ی هوشنگ معین زاده[+]



«وصیت نامه خدا؛ روزنه-ای از دنیای دیگر، دریچه-ای از دنیای تازه و شاداب و عطرآگین است که به روی او [هوشنگ معین زاده] گشوده می شود. برگ-های پایانی کتاب، پیام نویسنده است در بیداری خواب رفتگان از گران خوابی قرون و اعصار؛ تلنگریست به انبوه معتادان جهل که با زبانی ساده و دلسوزانه دردهای کُهن عقب ماندگی را توضیح داده است.

هوشنگ معین زاده، درچنین گسترۀ فکری با ایمان و اعتقاد به افکار واندیشه هایی که درسر دارد، راهی را میرود و دنبال میکند که خودش میگوید: «می دانم که احتمالا بسیاری چنین تصوری را به دور از واقعیت می دانند. بخصوص اینکه بسیاری ازمن با هوشتر و کنجکاوتر و فضولتر بودند وبارها این راه را رفته و ناموفق و دستخالی برگشته بودند.» ولی با این همه نمیتواند حریف وسواس های کنجکاوانۀ خود شود و از دنبال کردن مسئله دست بردارد. با شک و تردید اما بیشتر امیدوار، به آینده ای ناشناخته راه را ادامه میدهد. درحالیکه چهرۀ پرستاری با «سیمای زیبا ودلنشین» در دلش نقش بسته دنبال روزنه ای ست برای گشودن رازهای هستی ونیستی و جهان خیال انگیز بهشت و جهنم وباقی قضایا که برای تداوم جهل و سرگرمی عوام غنوده در فرهنگ ماتم و عزا، لازم و ضرورت اجتماعی ست. ادامــــه[+]

Labels:

Saturday, July 09, 2011


در سرزمین من هیچ کوچه-ای به نام هیچ زنی نیست


مریم انسان-منش



اينجا زمين است
حوا بودن تاوان سنگينی دارد

در سرزمین من
هیچ کوچه-ای
به نام هیچ زنی نیست
و هیچ خیابانی …
بن بست ها اما
فقط زن-ها را می شناسد انگار...

در سرزمین من
سهم زن-ها از رودخانه ها
تنها پل-هایی است
که پشت سر آدم-ها خراب شده-اند...

اینجا
نام هیچ بیمارستانی
مریم نیست
تخت-های زایشگاه-ها اما
پر از مریم-های درد کشیده-ای است
که هیچ یک، مسیح را
آبستن نیستند ...

من میان زن-هایی بزرگ شــده-ام که شـوهــر برایشان حکم برائت از گناه را دارد ...!!!

نمی دانم چرا شعار از
لياقتم، صداقتم، نجابتم و ... می دهی؟
تويی که می دانم اگر بدانی بکارتم به تاراج رفته، انگ هرزه بودن می زنی و می روی
اما بِگـَرد، پيدا خواهی کرد
اين روز ها صداقت و لياقت و نجابتی که تو می خواهی زياد می دوزند!!!

امروز پولِ تن فروشیم را به زن همسایه هدیه کردم، تا آبرو کند ...
برای نامزدی دخترش !
و در خود گریستم ...
برای معصومیت دختری که بی خبر دلش را به دست مردی سپرده که دیشب،
تن سردم را هوسبازانه به تاراج بُرد ...
و بی شرمانه می خندید از این پیروزی ...!!!

روی حرفم، دردم با شماست
اگر زنی را نمی خواهيد ديگر
يا برايش قصد تهيه زاپاس را داريد
به او مردانه بگو داستان از چه قرار است
آستانه-ی درد او بلند است.
...يا می ماند
يا می رود!
هر دو درد دارد!

اينجا زمين است
حوا بودن تاوان سنگينی دارد
...

Labels: ,

Friday, July 08, 2011


ملایان و نادر شاه افشار


نادره افشاری



در آموزه-های دینی، بندگی همیشه بوده است و همیشه هم باید بماند؛ چه، اگر بردگی فکری و رابطه-ی «مرید و مرادی» و «مقلد و مرجع تقلید» برچیده شود، بساط نظام جهل پروری و خرسواری به هم می ریزد.

بر اساس قانون طبیعت، اما، نخست آزادی بوده است، بعدها کسانی پیدا شده-اند که با فریبکاری و بنده-سازی، برده داری فکری را آغاز کرده-اند که این بند ِ بندگی همچنان حلقوم بسیاری را می فشارد. اما چند سده-ای است که در بخشی از جهان، تلاش برای گسستن ِ گونه-های گوناگون بند ِ بندگی آغاز شده و نسیمش به ما نیز رسیده است. این همه کشتار و این همه زندان، نشان از همین تلاش دارد.
شوربختانه «بزرگان» تاریخ ایران، پس از یورش اعراب مسلمان[اسلام] به ما چندان زیاد نیستند؛ کسانی که با تلاش-هایی هرچند ناموفق، کوشیدند بند ِ بندگی دین و جهل را از دست و پای فهم ایرانیان باز کنند و ایشان را به دنیایی عاری از بندگی و تقلید نوید دهند. نادر شاه افشار یکی از این نامداران تاریخ گسسته و در هم ریخته و آلوده-ی ماست.
نادر قلی [ندر قلی] از ایل افشار بود که به پادشاهی ایران رسید. نادر شاه بنیانگزار دودمان افشاریه شد و دوازده سال از سال 1114 تا 1126 خورشیدی [امسال سال 1390 است] پادشاه ایران بود. پایتخت نادر شهر مشهد بود. او از مشهورترین پادشاهان ایران پس از هجوم اعراب به ایران است که سرکوب افغان-ها، بیرون راندن تُرک-های عثمانی و روسیه را در کارنامه-اش دارد. نادر شاه تُرکستان و هندوستان را نیز فتح کرد. نادرشاه را آخرین جهانگشای شرق و ناپلئون ایران نامیده-اند. جالب این که «پان-تُرک-ها» دوست دارند از نادرشاه افشار «پادشاه تُرکی» بپردازند؛ اما شوربختانه فراموش می کنند که بیش از نیمی از زندگی جنگی نادرشاه افشار در ستیز با تُرکان عثمانی و برای بیرون راندن ایشان از کشور ایران سپری شده است.[1]
اینجا می خواهم تنها به بخش خاصی از زندگی نادر بپردازم که در تاریخ 1400 ساله-ی ما نمونه-اش ناچیز است.
حكومت مذهبی/خرافاتی صفویان شیعه نخست توسط محمود افغان و سپس توسط نادر شاه افشار پس از 240 سال حكومت ِ توام با جنایت و تفرقه ‌افكنی مذهبی منقرض شد.
در كتاب انقراض سلسله‌-ی صفویه نوشته -ی «لارنس لاك هارت»، ترجمه -ی اسماعیل دولتشاهی آمده‌ است: ولی شاه در منجلاب اندیشه‌-های كودكانه و خرافی خود غوطه ‌ور بود... پس از آنكه اُزبكان به خراسان حمله بردند، این خبر را به گوش "شاه سلطان حسین" رسانیدند. شاه در آن لحظه با بچه ‌گربه-ای به بازی مشغول بود و پری را به ریسمانی بسته و به ‌دست گرفته و در برابر حیوان می‌كشید... وزیر منتظر بود شاه چه دستوری در آن خصوص صادر می كند. ناگهان شاه سلطان حسین به وی گفت: پس از پایان بازی با او مشورت خواهد كرد، ولی قول خود را از یاد برد... در شب 12 ژانویه 1706 [میلادی] یكی از ستون‌-های بلند چوبی قصر آتش گرفت و در مدت كوتاهی حریق به سایر ستون‌ها و قسمتی از سقف سرایت كرد... شاه سلطان حسین به كسی اجازه نداد آتش را خاموش كند و... گفت: اگر اراده‌-ی خداوندی بر این قرار گرفته‌ است كه این تالار سوخته‌ شود، با آن مخالفتی نخواهم كرد.
در باره-ی علل شكست شاه سلطان حسین از افغان‌ها نوشته -اند: شاه به جای این ‌كه [كاری بكند]... به مشاوره با منجمان می‌پرداخت و برآن شد كه طبق اندرز یكی از فرماندهانش به سربازانش «آبگوشت سحرآمیز» بدهد، تا سربازان پس از خوردن آن آبگوشت «نامرئی» شوند و به آسانی بر دشمن فایق آیند.[2]

سلسله‌-ی صفویان منقرض می‌شود، اما تخم نفرت و کینه-ی بین باورمندان به مذاهب و ادیان گوناگون [كه آخوندهای شیعه زیر برق سرنیزه -ی صفویان كاشته -اند] تا همین امروز هم دامان ایرانیان را رها نکرده است.

علیرغم تلاش‌های بسیار گسترده‌-ی نادر‌شاه افشار برای خاموش كردن آتش جنگ‌های مذهبی بین مسلمانان به دلیل نفوذ ارتجاع، تفرقه و نفاق تا عمق ریشه‌-های فاسد بستر جامعه، نادر نه تنها موفق نمی‌شود ایران را از نكبت حكومت دینی رها كند كه تلاش‌های مستمرش هم مرتبا با كارشكنی آخوندها مواجه می‌شود.

شادروان احمد كسروی در دیباچه -ی كتاب نادر شاه می‌نویسد:
‌«بی ‌گفت ‌و ‌گوست كه رفتار نادر ستمگرانه بوده، ولی هیچ دانسته‌ شده كه مردم نافهم ایران با آن پادشاه رفتاری بسیار ستمگرانه -تر می‌كرده‌-اند؟!
«تاكنون كسی این را ننوشته‌ است. همه می‌دانند كه نادرشاه هنگامی به كار برخاست كه ایران یكباره استقلال خود را از دست داده و از آرامش و ایمنی هم بی‌بهره بود... سه دولت بیگانه در این كشور حكمروا بودند. گذشته از این‌ها در گوشه ‌و ‌كنارها بیش از ده‌ تن از خود ایرانیان كوس خود‌سری می‌كوفتند... درچنین هنگام بدبختی كشور نادر سر برآورد و با یك شرق ِ دست ِ شگفت، بیگانگان را از كشور بیرون راند... پس از انجام این‌كارها با آنكه بی ‌گفت ‌و ‌گو بود كه خود او پادشاه خواهد بود، به توده -ی مردم احترام گزارده، بزرگان كشور را به دشت‌ مغان خواست و با دست آنها بود كه تاج شاهی را به ‌سر گذاشت. پس از پادشاه شدن به خوشگذرانی و تن‌ آسانی نپرداخته، به یك رشته كارهای دور‌اندیشانه‌-ی بزرگی پرداخت و ایران را بزرگترین دولت آسیا گردانید... ببینیم مردم چكار كرده-اند؟
«افسوس ‌آور است كه مردم... به آن نام و آبرویی كه دولت ایران در جهان پیدا كرده‌ بود، ارج نمی‌گذاردند. چون نادر می‌خواست شیوه‌-ی زشت ِ دشنام و نفرین را كه كالای بسیار پست ِ دستگاهِ شیعیگری است، از میان بردارد، اینان رنجیدگی از او می‌نمودند، به خاندان بیكاره -ی صفوی دلبستگی نشان داده، بسیار می‌خواستند كه پادشاهی با آن خاندان باشد... بیگمان نادر در این باره به ناپلئون و دیگر سردارهای تاریخ برتری داشته‌ است.»
نادر در همان كنگره -ی دشت مغان به این دلیل حاضر شد مسئولیت زمامداری كشور را برعهده گیرد كه: «‌نخست آنكه پادشاهی را در خانواده -ی من موروثی كنید. دوم آنكه هیچ یك از افراد خاندان صفوی را تقویت نكنید و موجبات شورش و ناامنی را فراهم نسازید. سوم آنكه از سب عمر، عثمان و ابوبكر و تشكیل مجالس سوگواری به مناسبت مرگ امام حسین خودداری كنید، چون در اثر اختلاف شیعه و سنی خون بسیاری از مردم ریخته شده‌ است و علمای دین باید مجمعی تشكیل دهند و به این اختلاف پایان بخشند.»
پیداست که چه كسانی از همان اول تاج-گزاری نادرشاه با او به مخالفت برمی‌خیزند، او را هجو می‌كنند و... برایش تو‏طئه -های مكرر‌ در ‌مكرر تدارك می‌بینند!
«‌نادر... تصمیم گرفت وضع اوقاف را نیز روشن كند... به محض ورود به قزوین تمام علمای شهر و نقاط مجاور را گرد ‌آورد و از آنها پرسید كه عواید اوقاف به ‌چه مصرف می‌رسد؟ آنان در پاسخ گفتند كه خرج علماء و مدارس و مساجد می‌شود و در مسجد‌ها برای پیروزی ارتش پادشاه دعا می‌كنند. نادر گفت: مسلم است كه شما در وظایف خود قصور ورزیده -اید و خداوند از كار اشخاصی مانند شما ناراضی است. نزدیك [به] پنجاه سال بود كه مملكت رو به انحطاط می‌رفت و عاقبت گرفتار شدید-ترین فقر و فاقه شد تا آنكه...»[3]
مرتضی راوندی در کتاب تاریخ اجتماعی ایران، جلد دوم می‌نویسد: «نادر در راه جلوگیری از اختلافات مذهبی ایران و عثمانی تلاش بسیار كرد و سُفرا و نمایندگانی برای انجام این مقصود بین دو كشور مبادله شد، ولی سلطان عثمانی هر بار به صورتی از قبول پیشنهادهای نادر سر‌ باز می‌زد.»
نادر هم‌ چنین بارها از سلطان عثمانی تقاضا كرد كه مذهب جعفری را به عنوان پنجمین مذهب تسنن بپذیرد. در یكی از فرامینش هم گفته‌ بود كه تمام نزاع‌ها و خونریزی‌ها محصول تفسیرهای غلطی است كه از قوانین مذهبی كرده-اند. در زمان پیغمبر جز مذهب تسنن مذهب دیگری نبوده و همه باید از مذهب تسنن پیروی كنند.

كالوشكین مامور ثابت روسیه در ایران در ماه مه 1741 گزارش می‌دهد كه نادر ضمن گفت‌ و ‌گو با پیشوایان مذاهب مختلف می‌گوید: «خدا در قلب ما بینش به وجود آورد كه اختلاف بین این‌ همه آئین‌ها را ببینیم و از میان آن‌ها انتخاب كنیم. و ایمان نوی بسازیم كه هم خدا از آن خشنود شود و هم برای ما وسیله -ی نجاتی باشد. برای همین است كه این‌ قدر در جهان آئین‌های مختلف وجود دارد؛ آئین‌هایی كه یكی دیگری را لغو می‌كند، و هر یكی فقط خودش را ارزشمند می‌داند. این آئین‌ها یكی نیستند، در صورتی ‌كه خدا یكی است و آئین هم باید یكی باشد.»
برای فهمیدن ارزش تلاش ناموفق نادر برای برداشتن اختلافات فرقه-ای از میان ایرانیان، بد نیست نگاهی هم به بخشی از کارنامه-ی صفویان در کُشتار دگراندیشان مذهبی در ایران بیاندازیم. این کشتار و تحقیر، همچنان در ایران تحت سلطه-ی حکومت کهریزکی اسلامی ادامه دارد.
آرامگاه نادر شاه افشار در مشهد، با همت رضا شاه بزرگ ساخته شده است.
چند گفته-ی نغز نادر شاه افشار را در ادامه می آورم:
- میدان جنگ میتواند میدان دوستی نیز باشد، اگر نیروهای دو طرف به حقوق خویش اکتفا کنند.
- سکوت شمشیری بوده است که من همیشه از آن بهره جسته-ام.
- تمام وجودم را برای سرافرازی میهن بخشیدم، به این امید که افتخاری ابدی برای کشورم کسب کنم.
- باید راهی جست. در تاریکی شب-های عصیان زده-ی سرزمینم همیشه به دنبال نوری بودم؛ نوری برای رهایی سرزمینم از چنگال اجنبیان؛ چه بلای دهشتناکی است که ببینی همه-ی جان و مال و ناموست در اختیار اجنبی قرار گرفته و دستانت بسته است و نمیتوانی کاری بکنی؛ اما وجودت برای رهایی در تکاپوست. تو می توانی. این تنها نیرویی است که از اعماق وجودت فریاد می زند: تو می توانی جراحت-ها را التیام بخشی و اینگونه بود که پا بر رکاب اسب نهادم؛ به امید سرافرازی ملتی بزرگ.

- از دشمن نباید ترسید، اما باید از صوفی منشی جوانان واهمه داشت؛ جوانی که از آرمان-های بزرگ فاصله گرفت، نه تنها کمک جامعه نیست، بلکه باری به دوش هموطنانش است.

- اگر جانبازی جوانان ایران نباشد، نیروی دهها «نادر» هم به جایی نخواهد رسید.
- خردمندان و دانشمندان سرزمینم، آزادی اراضی کشور با سپاه من و تربیت نسل-های آینده با شما؛ اگر سخن شما مردم را آگاهی بخشد، دیگر نیازی به شمشیر نادرها نخواهد بود.
- وقتی پا در رکاب اسب مینهی، بر بال تاریخ سوار شده-ای؛ شمشیر و عمل تو ماندگار می شوند؛ چون هزاران فرزند به دنیا نیامده-ی این سرزمین، آزادیشان را از بازوان و اندیشه-ی ما می خواهند. پس با عمل خود می آموزانیم که پدرانشان نسبت به آینده-ی آنان بی تفاوت نبوده-اند و آنان خواهند آموخت که آزادیشان را به هیچ قیمت و بهایی نفروشند.
- هر سربازی که بر زمین می افتد، روحش به آسمان پر می کشد. نادر می میرد و به گور سیاه می رود. نادر به آسمان نمی رود. نادر آسمان را برای سربازانش می خواهد و خود بدبختی و سیاهی را. او همه-ی این فشارها را برای ظهور ایران بزرگ به جان می خرد. پیشرفت و اقتدار ایران تنها عاملی است که فریاد حمله را از گلوی غمگینم به درد می اورد و مرا بی مهابا به قلب سپاه دشمن می راند.

- شاهنامه-ی فردوسی خردمند، راهنمای من در طول زندگی بوده است.

- فتح هند افتخاری نبود برای من؛ دستگیری متجاوزین و سرسپردگانی مهم بود که بیست سال کشورم را ویران ساخته و جنایت و غارت را در حد کمال بر مردم سرزمینم روا داشتند. اگر به دنبال افتخار بودم، سلاطین اروپا را به بردگی می گرفتم که آن هم از جوانمردی و خوی ایرانی من به دور بود.
- کمربند سلطنت [پاد-شاهی]، نشان نوکری برای سرزمینم است. نادرهای بسیاری آمده-اند و باز هم خواهند آمد؛ اما ایران و ایرانی باید همیشه در بزرگی و سروری باشد؛ این آرزوی همه-ی عمرم بوده است.
- هنگامی که برخاستم، از ایران، ویرانه-ای ساخته بودند و از مردم کشورم، بردگانی زبون؛ سپاه من نشان بزرگی و رشادت ایرانیان در طول تاریخ بوده است؛ سپاهی که تنها به دنبال حفظ کشور و امنیت آن است.
- لحظه-ی پیروزی برای من از آن جهت شیرین است که پیران، زنان و کودکان کشورم را در آرامش و شادان ببینم.
- برای اراضی کشورم هیچ وقت گفتگو نمی کنم، بلکه آن را با قدرت فرزندان کشورم به دست می آورم.
- گاهی سکوتم، دشمن را فرسنگ-ها از مرزهای خودش نیز عقب می نشاند.[4]


نادره افشاری[+]
16 تیرماه 1390
7 ژوئیه 2011 میلادی




*****
پانویس-ها

1 - همایش بین المللی گرامیداشت یاد مختومقلی فراغی شاعر بلند آوازه ی ترکمن در آنکارا/نادر شاه افشار٬ دولت لائيك٬ روحانيت فارس و مذهب توركی جعفری/مصاحبه-ی دویچه وله با یوسف آزمون، مترجم انگلیسی مختومقلی
2 - انقراض سلسله‌-ی صفویه ـ لارنس لاكهارت ـ اسماعیل دولتشاهی
3 - تاریخ ایران ـ از دوران باستان تا پایان سده‌-ی هجدهم ـ پیگولوسكایا و دیگران
4 - برگرفته از بخش-های گوناگون «زندگی نادرشاه» تالیف جونس هنوی، ترجمه-ی اسماعیل دولتشاهی

Labels:

Wednesday, July 06, 2011


پرتو تابان


فريدون مشيری


در آن ستاره كسی ست
كه نيمه شب‌ها همراه قصه-های من است
ستاره-های سرشك مرا، كه می بيند
به رمز و راز و نگاه و اشاره می پرسد
كه آن غبار پريشان چه جای زيستن است؟

در آن ستاره كسی ست
كه در تمامی اين كهكشانِ سرگردان
چو قتلگاه زمين، دوزخی نديده هنوز
چنين كه از لب خاموش اشك او پيداست
ميان دوزخيان نيز، كارگاه قضا
شكسته‌بال‌-تر از ما نيافريده هنوز!

در آن ستاره كسی ست
كه نيك می بيند
نه سرخی شفق، اين خون بيگناهان است
كه همچو باران از تيغ‌-های كين جاری ست
نه بانگ هلهله، فرياد دادخواهان است
كه شعله‌وار به سرتاسر زمين جاری ست
نه پايكوبی و شادی كه جنگِ تن به‌تن است
همه بهانه دين و فسانه وطن است
شرار فتنه درين جا نمی شود خاموش
كه تيغ‌-ها همه تازه ا‌ست و كينه‌-ها كُهن است.


هجوم وحشی اهريمنان تاريكی ست
ز بام و در، كه به خشم و خروش می بندند
به روی شب‌زدگان روزن رهايی را
سيه‌دلانِ ستمگر به قهر تكيه زدند
به زير نام خدا مسند خدايی را

چنين كه پرتو مهر
به خانه خانه اين ملك می شود خاموش
دگر به خواب توان ديد روشنايی را

ميان اين همه جانِ به خاك غلتيده
چگونه خواب و خورم هست؟! شرم می كُشدم
چگونه باز نفس می كشم، نمی دانم!؟
چگونه در دل مرداب‌-هاي حيرت خويش
صبور و ساكت و دل‌-مُرده، زنده می مانم؟!

شبانگهان كه صفير گلوله تا دم صبح
هزار پاره كند لحظه لحظه خواب مرا
خيال حال تو، ای پاره پاره خفته به خاك
به دست مرگ سپارد توان و تاب مرا
تنت، كه جاي به جا، چشمه چشمه خون شد
به رنگ چشمه خون كرد آفتاب مرا
در آن ستاره كسی ست
كه جز نگاه پريشان او درين ايام
كسی نمی دهد از آسمان جواب مرا

به سنگ حادثه، گر جام هستی تو شكست
فروغ جان تو با جان اختران پيوست
هميشه روح تو در روشنی كند پرواز
هميشه هر جا شمع و چراغ و آينه هست
هميشه با خورشيد
هميشه با ناهيد
هميشه پرتويی از چهره تو تابد باز

در آن ستاره كسی ست
كه نيك می داند
سپيده‌دم‌-ها شرمنده-اند از اين همه خون
كه تا گلوی برادركُشان دل‌-سنگ است
يكی نمی برد از ميان خبر به خدا
كه بين امت پيغمبران او جنگ است
يكی نمی كند از بام كهكشان فرياد
كه جای مردم آزاده در زمين تنگ است

در آن ستاره كسی ست
چون من، نشسته كنار دريچه، تنهايی
دل گداخته‌-ای، جان ناشكيبايی
كه نيمه شب‌-ها همراه غصه‌-های من است
در آن ستاره، من احساس می كنم، همه شب
كسی به ماتم اين خلق، در گريستن است.

Labels: , ,