Wednesday, October 17, 2012

وبلاگ نویس دربند سیامک مهر

گزارشی از وضعیت و شرایط خود به گزارشگر ویژه



من تنها زندانی سیاسبی این زندان هستم که اکنون به مدت ۱ سال است که در میان جمعی از اشرار و جانیان و سارقان و مجرمین خطرناک و بیماران روانی محبوس شده-ام. در واقع تیمارستان و گداخانه و زندان را در هم ادغام نموده و نام «ندامتگاه کرج» بر آن نهاده-اند .



درود بر شما

شاید اطلاع داشته باشید که دستگاه قضایی جمهوری [حکومت] اسلامی مرا که در وبلاگ شخصی-ام عقاید و نظرات و اندیشه های خود را منعکس می کردم[+]، در تاریخ ۲۱ شهریور ۱۳۸۹ برابر با ۱۲ سپتامبر ۲۰۱۰ پس از بازداشت و شکنجه و ضرب و شتم در بازداشتگاه اداره اطلاعات کرج به اتهام توهین به رهبرجمهوری [خلیفــــه] اسلامی و تبلیغ علیه این نظام و نیز توهین به مقدسات اسلامی به ۴ سال حبس محکوم نموده است که پس از تحمل یکسال حبس در زندان رجایی شهر (گوهردشت) که ۸ ماه از این مدت را در سلول انفرادی محبوس بودم به زندان مرکزی کرج، (ندامتگاه کرج) منتقل شدم

توصیف و تشریح شرایط ناگوار و ضد انسانی این زندان بسیار مشکل است . من تنها زندانی سیاسبی این زندان هستم که اکنون به مدت ۱ سال است که در میان جمعی از اشرار و جانیان و سارقان و مجرمین خطرناک و بیماران روانی محبوس شده-ام. در واقع تیمارستان، گداخانه و زندان را در هم ادغام نموده و نام «ندامتگاه کرج» بر آن نهاده-اند.

افراد روان پریش، خل و چل محلات شهر و همچنین متکدیان و کارتن خوابها و معتادان ولگرد و بی خانمان را در هر کجا می یابند هر روزه به این زندان منتقل می کنند. در حدود ۱۰ هزار تن آمار این زندان می باشد که در هر سالن کم و بیش ۶۰۰ زندانی و گاهی تا هزار نفر نگهداری می شود. در اناق هایی به مساحت ۲۰ متر مربع ۴۰ تن محبوسند. در زمانهایی جمعیت هر اتاق تا ۵۷ نفر نیز افزایش یافته است . تمامی توالت ها ، کف حمام ها و کف سالن ها مملو و انباشته از زندانی است. در اینجا محلی برای خوابیدن خرید و فروش می شود. وفور و مصرف مواد مخدر از قبیل شیشه و کراک امری عادی و همه گیر است.

انواع بیماریهای واگیردار همچون ایدز و هپاتیت و گال و سل شایع است. وجود و فراوانی شپش و ساس واقعیتی عادی و پذیرفته شده است. به لحاظ بهداشتی این زندان به کانال فاضلاب شبیه است. سهمیه و جیره مواد شوینده و بهداشتی که در هر ماه توزیع می شود به اندازه مصرف یک روز فرد زندانی است. حمام ها با ظرفیت بسیار کم، فاقد آب گرم است و برای استفاده از همان آب سرد هم باید مدت زیادی در صف و نوبت ایستاد.

بهداری زندان در حد تجویز چند عدد قرص مسکن برای تمامی دردها و بیماری ها، کارکرد بهتر و مفیدتری ندارد. اکثر بیماران تنها پس از فوت آنهم به جهت تنظیم گواهی فوت توسط پزشک به بهداری زندان انتقال داده می شوند. در اینجا افراد به علت ابتلاء به بیماری های جزیی و ساده که با چند روز بستری شدن در بیمارستان و انجام مراقبت های پزشکی به سهولت بهبودی خواهد یافت، بی سر و صدا فوت می شوند. آمار مرگ و میر در زندان ندامتگاه کرج همچنانکه در دیگر زندان های ایران هرگز در هیچ کجا منعکس نمی شود.

وضعیت غذایی و کیفیت خورد و خوراک و مقدار سهمیه و جیره غذا تأسف انگیز است. جیره غذایی به اندازه-ای کم و ناکافی است و کیفیتی نازل دارد که دیده شده است که زندانیان بی کس و کار و بی پول که توانایی خرید مواد خوراکی از فروشگاه زندان را ندارند حتی برای دریافت یک بسته بیسکویت به خودفروشی و عمل لواط تن داده-اند.

روز نخستی که وارد این زندان شدم از حضور این همه شرور و چاقو کش و نزاع و درگیری و خون و خونریزی دچار شوک شدم. در این زندان هیچگدام از مفاد آیین نامه زندانها و هیچیک از حقوق زندانیان رعایت نمی شود. در این زندان نظم و انضباط و آرامش سالن ها و اتاق ها نه توسط زندانبانان رسمی بلکه بوسیله خود زندانیان که تعمدا از میان اشرار خطرناک انتخاب می شوند و مجموعا به نام انتظامات خوانده می شود برقرار می گردد. اینان نیز از هر فرصتی برای زورگیری و ضرب و شتم و کتک زدن دیگران استفاده می برند. در این زندان برای ارایه هر گونه خدماتی که علی الاصول جزو وظایف پرسنل رسمی زندان است از زندانیان پول دریافت می کنند.

مشکلات من در این زندان بیشمار است. به دلیل اینکه به بیماری های متعددی از جمله دیسک کمرو دردهای عضلانی، سینوزیت مزمن، سنگ کلیه، ورم غده پروستات و مشکلات دستگاه گوارشی و مجاری ادرار مبتلا هستم و به دلیل سن زیاد (۵۲ سال) که تحمل حبس در چنین جهنمی را برایم دشوار ساخته است، در تاریخ ۱۴ فروردین ۱۳۹۱ از مدیریت زندان جهت درمان و استراحت کتبا تقاضای ۱۰ روز مرخصی نمودم که پاسخی داده نشد و سپس در تاریخ ۱۷ تیرماه ۹۱ طی نامه-ای رسمی از دادستان کرج درخواست مرخصی استعلاجی کردم که وی نیز نامه-ام را بی پاسخ گذاشت. پیش از این نیز با تقاضای انتقال من برای انجام معاینات پزشکی و انجام سونوگرافی در مرکزی بیرون از زندان که همواره و طبق مقررات زندان با مراقبت شدید ماموران و در غل و زنجیر انجام می گیرد هم موافقت نگردید. همچنین تلاش های من و خانواده-ام جهت انتقال از این زندان به زندانی با شرایط قابل تحمل نیز تاکنون بی نتیجه مانده است.

نظر به اینکه من در زندان مرگزی کرج (ندامتگاه کرج) هیچ گونه امنیت جسمی و جانی نداشته و در هر لحظه و هر روز در معرض ابتلا به بیماری های شناخته و ناشناخته قرار دارم و هم اینکه احتمال ضرب و جرح و حمله و تعدی و خشونت از سوی اوباش و اشرار و مجرمین خطرناک نسبت به من وجود دارد ، بنابراین در اینجا و توسط همین یادداشت اعلام می دارم که؛

به هر دلیل و علتی اعم از بیماری و یا هر حادثه و اتفاقی در این زندان فوت شوم، شخص علی خامنه-ای رهبر جمهوری [خلیفـه حکومت] اسلامی مسئول مستقیم مرگ من می باشد. زیرا که اتهام اصلی که به موجب آن محکوم به حبس گشته و تاکنون در زندان بسر می برم توهین به شخص ایشان است.

محمدرضا پورشجری(سیامک مهر)
نویسنده وبلاگ گزارش به خاک ایران
زندان مرکزی کرج (ندامتگاه کرج)
یکم مهرماه ۱۳۹۱ - بیست و دوم سپتامبر ۲۰۱۲

گزارش فوق به سازمانهای زیر ارسال گردید:

دبیر کل ملل متحد آقای بان کی مون
کمیسر عالی حقوق بشر سازمان ملل متحد
گزارشگر ویژه حقوق بشر سازمان ملل متحد
سازمان عفو بین الملل

Labels: ,

Sunday, July 15, 2012

ما تمام شده-ايم!

ايراندخت دل آگاه



آيا يك هنرمند آگاه و مسوول نمی تواند دست كسانی را باز كند كه خود را روشنفكر می نامند ولی می خواهند از كوره راه يك مذهب، ملتی را به "دموكراسی" برسانند.

در شبكه سی اِن اِن تركيه گفت و گويی را ميان دو انسان انديشه ورز می ديدم و می شنيدم؛ يكی روزنامه نگار به نام "اِنور آي سِوَر" و ديگری خواننده و آهنگساری به نام "اِديپ آك بايرام". گويا اِديپ همان "اَديب" در زبان خودمان باشد و به راستی چه نام برازنده-ای برای چنين مردی. نمی خواهم همه آنچه را ميان آن دو مطرح شد، بياورم. تنها بسنده می كنم به واگويه چكيده-ای از اين گفت و گو. بحث بر سر روشنفكری بود و نقشی كه يك روشنفكر می تواند ايفا كند . خواننده خوش آوازه تُرك می گفت: "متاسفانه جامعه ما تا رسيدن به مرزهای آگاهی و تمدن فاصله بسيار دارد. ما به لحاظ اقتصادی پيشرفت های خوبی داشته-ايم ولی اين به معنای توسعه فكری-مان نيست. در روز روشن سی و دو روشنفكر را به بهانه دفاع از دين، زنده زنده در آتش می سوزانند و هنوز پس از اين همه سال، اين مردم نمی پرسند چرا و چگونه و به چه حُكمی"؟ اشاره-اش به قتل سی و دو انسان روشن انديش در دهه هشتاد ميلادی در هتل "ماديماك" شهر "سيواس" بود كه برای برگزاری يك نشست، در اين هتل گرد آمده بودند و به آتش خشم چند هزار انسان "مسلمان" سوختند كه هنوز معلوم نيست به تحريك چه كسانی به خيابان ريختند و چرا از حمايت پليس و نهادهای دولتی برخوردار شدند و اين هتل را به آتش كشيدند. در طی اين "‌جنون جمعی" سی و دو هنرمند و روشنفكر تُرك جان سپردند . او گفت: جامعه-ای كه اين پرسش ها را مطرح نكند و در پی شناسايی عاملان اين قتل و قتل-هايی از اين دست نباشد، تا فهم "آزادی و عدالت" و رسيدن به دموكراسی فاصله زيادی دارد.

روزنامه نگار كه نقش مجری را هم بر عهده داشت، گفت: "حق با شماست. دوستان-تان حق دارند شما را روشنفكر واقعی خطاب كنند".
ميهمان برنامه در حالی كه پوزخندی سرد برلب آورد، گفت: برای من مهم نيست كه مرا روشنفكر بخوانند يا نه. من يك هنرمندم، هنر بهترين ابزار آگاهی رسانی به مردم و همزمان انعكاس درد و رنج و مشكلات آنهاست. به نظر من اگر هنرمند از اين ابزار استفاده مناسب را نبرد، اصلا هنرمند نيست. هنرمند اگر روشنفكر هم نباشد بايد در خودش شك كند. چون روشنفكر راستين در پی حقيقت است و هنر دروغين هنری بی ارزش است. او اگر درد مردم را فرياد نزند، قدرت حاكمه را به پرسش و چالش نكشد و بر خطاها سرپوش بگذارد، با دردمندان و ستمديدگان همنوا نشود و ... روشنفكر نيست. مگر می شود همسايه من در گرسنگی باشد و من برايش آوازهای بی خاصيت بخوانم؟ مجری گفت: نپرداختن به موضوعاتی مانند قتل روشنفكران و زندانی شدن روزنامه نگاران و برخورد شديد با دانشجويان و كارگران و همه كسانی كه در پی حق خود هستند، به بيداری "وجدان عمومی" جامعه باز می گردد. به نظر شما وجدان مردم به خواب رفته؟ آيا مي شود اين وجدان را بيدار كرد؟
هنرمند تُرك گفت: می شود. ولی خيلی زمان می برد. بايد خسته نشد و از پا ننشست. بايد از خودخواهی ها دست كشيد و كمی هم به مسووليت انسانی انديشيد و ... ما با هنرمان و صاحبان قلم با قلم-شان بايد تلاش كنند و از درد مردم بگويند و از اقتدار نترسند (احتمالا منظورش باند حاكم و دولت رجب اردوغان است كه هر كسی كه زبان به اعتراض بگشايد، به بهانه-ای واهی راهی زندان-اش می كنند) ما وقتی می ترسيم می بازيم.

دقايقی به صفحه تلويزيون خيره ماندم. ادامه گفته-هايش را نمی شنيدم. با خود می گفتم اگر اين مرد هنرمند است، پس آنانی را كه ما بدان ها نام هنرمند داده-ايم كيستند؟ اگر روشنفكری همان است كه اين مرد می گويد، پس نام راستين آنانی را كه ما روشنفكر خطاب می كنيم، چيست؟ با خود می گفتم ميان خانه ما با خانه همسايه تُرك-مان فاصله زيادی نيست. پس چگونه است كه آن خاك توانسته هنرمندانی همچون "اديپ آك بايرام" را بپرورد و خاك من نه؟ چرا ما بايد به يك "چماقدار" سابق نشان "هنرمندی" اعطا كنيم و برای فيلم-های چندش آورش سر و دست بشكنيم؟ چرا هنرمندان روشنفكر(!) سرزمين من هنوز بوكشان در پی انديشه-های آزادی ستيز روضه خوان-ای می روند كه در بهشت جماران می نشست و به يك اشاره خون هزاران جوان دربند و بی دفاع را می ريخت؟

به راستی اين خاك من چه دارد كه هر چه می كاريم، می پوسد؟

از خود می پرسيدم چرا "هنرمند" جامعه من نبايد با هنرش زخم ها را بشكافد و چركاب ها را بيرون بريزد و استخوان لای زخم را نشان-مان دهد؟ هنرمند زبان جامعه است. ولی همزمان هموست كه می تواند سيمای يك روشنفكر را هم به نمايش بگذارد. او با آفرينش آثار خود می تواند نشان دهد كه روشنفكران، ستارگان روشنگر جاده نيك بختی يك جامعه-اند، نه همانانی كه پوستين عافيت طلبی پوشيده-اند و لميده بر تارهای نادانی می كوشند پرده-های بی خبری هرگز از روی ذهن ها كنار نرود؟ اوست كه می تواند نشان دهد روشنفكری كه هنر آزاد انديشيدن است، بی رنجِ آموختن و خطر كردن برای شكستن پوسته-هايی كه راه نفس كشيدن ذهن را بسته-اند و انديشه را در زيرزمين های نمناك به بند كشيده-اند، ممكن نمی شود. برای نمونه؛ آيا يك هنرمند آگاه و مسوول نمی تواند دست كسانی را باز كند كه خود را روشنفكر می نامند ولی می خواهند از كوره راه يك مذهب، ملتی را به "دموكراسی" برسانند! با خود می گفتم؛ چرا "روشنفكر" جامعه من اگر به راستی به روشنی رسيده است نبايد ريشه های پوسيده فرهنگ ما را نشانه رود و آن را بنماياند تا بدانيم درد از خودمان است و درمان هم.
آيا هنرمند و روشنفكر جامعه من نمی داند كه زير پای هيچ منبری نمی توان نهال عدالت را روياند و از فراز هيچ گنبدی نمی توان جوجه-های آزادی را پرواز آموخت؟ هنرمند/ روشنفكر جامعه من اگر اين ها را می داند، چرا خاموش است؟ چرا پيرو كور و زبان دوخته-ی بازی سازان عرصه سياست شده است؟ چرا چراغی در دست گرفته و رهنما نمی شود مردمی را كه در غاری بويناك به خوابی هزاران ساله فرو رفته-اند و بيرون آمدن از آن را از ياد برده-اند. من به بسياری از پرسش هايی كه در ذهنم می درخشيد می انديشيدم كه روزنامه نگار مجری بر آن شد كمی حال و هوای برنامه را دگرگون كند و از آلبوم تازه اين خواننده ميانسال سخن به ميان آورد و از او خواست يكی از تازه-ترين ترانه-هايش را كه در آن آلبوم آمده و موسيقی و شعرش هم از خود اوست، به صورت زنده اجرا كند. من ترجمه آن را می آورم و آرزو می كنم از زيبايی-اش نكاهم. او چنين خواند:
در كتاب كسی كه از آرزوهای بزرگ انسانی دست می كشد
از ميدان نبرد برای آزادی و برابری می گريزد
سينه-اش را سپر نمی كند در دفاع از آنچه دوست می دارد
رنج ديگری را نمی بيند و فريادش را نمی شنود ...و
و كسی كه دستش را نزد نامرد دراز می كند، بنويسيد:
پايان يافت
او تمام شد!
شايد سخنی همسنگ با اين كه: "بنويسيد كارش تمومه!"

او خواند و از دل من گذشت، نكند كسانی در كنار گودال تاريخ به تماشای ما ايستاده و پای می كوبند: اينا هم كارشون تمومه! بايد از خود بپرسيم با توجه به آنچه بوديم و شده-ايم و در پيرامون مان مي گذرد، آيا به راستی ما هم تمام شده-ايم؟

ايراندخت دل آگاه
بيست و پنجم تير ۱۳۹۱
پانزدهم ژوئيه ۲۰۱۲

Labels: ,

چرا ما هنوز خام و ناشی هستیم؟!

محترم مومنی روحی


این افراد فراری معلوم الحال، کسانی که مارک نمایندگی کروبی و موسوی در خارج از کشور را، با کمال وقاحت، بر پیشانی خود چسبانده-اند؛ از همان ابتدا با حضور آشکار خودشان در برنامه های رسانه های پارسی زبان، به مخاطبان این برنامه ها گفته-اند که طرفدار کدامیک از اعوان و انصار جمهوری پلیدشان می باشند؛ و به نمایندگی از سوی آنها در ینگه دنیا فعالیت می کنند!

اکنون که دیگر سال 57، و به وقوع پیوستن آن شورش ننگین، که مملکت مان را به باد داد نیست؛ پس چرا هنوز بسیاری ازما خام و ناشی هستیم؟ همه ما که با حضور آخوند و رژیم متحجرش در کشورمان مخالفیم؛ بیشترین تقصیر رخ دادن آن رویداد شوم را، بر گردن دیگر مردم میهنمان می اندازیم و آنها را محکوم می کنیم؛ (گویی فراموش نموده-ایم که خودمان هم از همان مردمان هستیم)! ادعایمان هم این است، که آنها با فریب خوردنشان از گروهی مذهبی عصر حجری، که برای بر گرداندن خمینی جلاد به ایران تلاش می کردند؛ ما و سرزمینمان را به چنین سرنوشت شومی دچار کرده-اند! از مردمی که کشورشان، دست کم در ظاهر امر، گهواره تمدن بود، از کسانی که در یک آرامش نسبی زندگی می کردند؛ و دلهایشان از نگرانی هایی که در این مقطع زمانی وجود دارد خالی بود؛ و همگان با آزادی تمام در آن سرزمین زندگی می نمودند؛ از کسانی که تعداد کل مخالفان حکومت شان، به دو درصد ازکل جامعه هم نمی رسید؛ چه توقعی داریم که در آن روزگار، نباید فریب چپی های توده-ای و پرورده شده در دامان کمونیسم روسیه تزاری را می خوردند؛ و نباید اجازه می دادند، که آن دشمنان داخلی و خارجی، کشورشان را از سکون و آرامشی که داشت محروم بسازند؟! حال آنکه، بعد از سی وسه سال که از آن واقعه نامیمون می گذرد؛ حال که بسیاری از مردم ایران، به نسبت آگاهی هایی که از محیط اطراف خودشان، و نیز از طریق منابع خبری دریافت می نمایند؛ و در حد خویشتن در بسیاری از امور، حتی امر سیاست صاحبنظر هم شده-اند؛ باید انتظارات ما از خودمان به مراتب بسیار بیشتر از مردمان سه دهه پیش که تجربه کنونی ما را نداشتند باشد . اینهایی که هنگام شرکت در مباحث سیاسی و اجتماعی، وقتی وارد گود سخن می گردند، تا جایی که می توانند به عرض اندام نمودنهای سیاسی، و اظهار فضل کردنهای روشنفکرانه اجتماعی می پردازند؛ اینها چرا باید حتی در این برهه زمانی، در این سوی آبهای کشور، و در شرایطی که بسیاری از دولتمردان دنیا، کمر به نابودی میهن ایشان بسته-اند؛ چرا باید هنوز هم فریب فرستادگان آخوندهای رذل به خارج از کشور را بخورند؟! چرا باید اشخاصی فریبشان بدهند، که خودشان را از افراد کسانی معرفی می کنند، که تا مغز استخوان پایبند به اصول واپسگرای اسلام ناب محمدی می باشند؟! بدون کوچکترین تردیدی، بر همه مردم آگاه ایران روشن و مسجّل است، این ایادی رژیم آخوندی[اسلامی]، که به صراحت تمام خودشان می گویند به نمایندگی از سوی ایکس و ایگرگ، به خارج از کشور آمده-اند؛ تا نقطه نظرهای آن آقایانی را، که ایشان از عواملشان هستند، را به گوش ملت مهاجر ایران در خارج از کشور برسانند؛ جز به قصد فریبکاری به این طرف مرزهای ایران نیامده-اند! آنچه که آخوند بیش از هر چیز دیگری از آن وحشت دارد مردم ایرانند؛ سرکردگان رژیم اسلامی به خوبی می دانند، که مرگ حکومتشان به دست و به خواست مردم میهن پرست ایران تحقق می یابد! همانگونه که به خوبی هم می دانند، که بخش عظیمی از ملت راستین و وطن پرست سرزمین ما، خواستار بازگشت کسی به سرزمین آباء و اجدادی-اش هستند؛ که به اعتبار قانون اساسی همان سه دهه پیش ، بیش از بقیه حق حاکمیت در ایران را دارد . نکته-ای که جمهوری[حکومت] اسلامی، به سبب تردید داشتن در ادامه بقای خود و دست اندرکارانش، بیش از همه چیز دیگر و بقیه امور حکومت خویش به آن توجه دارد؛ اینست که از دیدگاههای مثبت مردم ایران، نسبت به یگانه آلترناتیوی که دارای تمام ویژگی های برتر، برای اداره امور کشورشان باشد با اطلاع است! آخوند این را نیزمی داند، که ملت ایران سرشت پادشاهی دوستی دارد؛ و در همه تاریخ سرافراز سرزمینش، پادشاهان قدرتمند و میهن پرستی نقش آفرینی نموده اند؛ که با نحوه کشورداری شایسته خودشان، موجبات پدید آمدن چنین تفاخر تاریخی در جهان را، برای ملت شان تدارک دیده-اند. سران حکومت خودکامگان هم، با علم به این حقیقت، و با دانستن این واقعیت، که ایرانیان راستین پادشاهان کشورشان را دوست می دارند و برایشان ارج والایی قایل-اند؛ بر آن شده-اند که تا با اعزام نمودن این سرداران روسیاه رژیم منحوسشان به سراسر دنیا، میانه این روابط مراد و مریدی شاه و ملت ایران را خدشه دار بنمایند!

این افراد فراری معلوم الحال، کسانی که مارک نمایندگی کروبی و موسوی در خارج از کشور را، با کمال وقاحت، بر پیشانی خود چسبانده-اند؛ از همان ابتدا با حضور آشکار خودشان در برنامه های رسانه های پارسی زبان، به مخاطبان این برنامه ها گفته-اند که طرفدار کدامیک از اعوان و انصار جمهوری پلیدشان می باشند؛ و به نمایندگی از سوی آنها در ینگه دنیا فعالیت می کنند!

آنوقت بسیاری از ما نیز، بدون آنکه آنها را از میان خودمان طرد نموده و از آنان واهمه داشته باشیم؛ برایشان برنامه های مصاحبه های تلویزیونی هم ترتیب می داده، و به آنان فرصت اظهار نظر نمودن را هم می دهیم! این رسولان مزدور جمهوری[حکومت] وقاحت پیشه اسلامی، چنان میدان را خالی دیده-اند؛ که حتی به خودشان اجازه داده-اند تا در باره شهریار میهنمان به یاوه سرایی هم بپردازند! در جریان مبارزات دانشجویی با حکومت[اسلامی] آخوندی، و نیز در هنگامه ماجرای ادعای اصلاحات-چی های جمهوری[حکومت] اسلامی، و حصر خانگی دو تن از رهبران اصلاح طلب (شیخ مهدی کروبی و میرحسین موسوی)، موقعی که رژیم خونخوار اسلامی با سبوعیت خاص خودش به کشتار مردمی پرداخت، که به این بهانه و به هواداری از رهبران سبزها به خیابانها می آمدند؛ و سراغ آراء دزدیده شده خودشان را از حکومت تقلب محور آخوندی[اسلامی] می گرفتند؛ چند تن از سرسپردگان رژیم، که از بچه مسلمانهای پیرو عقاید موسوی و کروبی بودند؛ و با ستادهای انتخاباتی ایشان همکاری می نمودند، ظاهرا به عنوان نجات دادن جان خودشان از چنگال جانیان حکومتی، اما در اصل به هدفی از پیش تعیین شده (فریب دادن ایرانیان غافل خارج نشین)! به کشورهای اروپایی و آمریکا مهاجرت کرده-اند. با داغ شدن وجود مردم ظاهربین جامعه، از تب سبزدوستی و سبزگرایی، فرصت مغتنمی برای آقایان به وجود آمد، که با استفاده از این گرایش بی خبرانه و ناآگاهانه ایرانیان به سبزها، همچنین با عدم احساس مسؤلیت برخی از رسانه های پارسی زبان در خارج از کشور، که صرفا جهت پر نمودن برنامه های خودشان از نظریات کارشناسانه این فراریان جمهوری اسلامی استفاده می کردند؛ اینها به راحتی توانستند، جایگاهی در میان طبقه به اصطلاح روشنفکر ایرانی بیابند؛ و عده-ای را که عادت دارند زیر نام دیگران برای خودشان نام و نشان و اعتبارِ سیاسی به دست بیاورند؛ در سلک موافقان خویش قرار بدهند! شاید این نخستین گام هدف آنها و اربابان ایشان، در مورد فریب دادن خارج نشینها بود! رفته رفته کار به جایی رسیده است ، که همین دانشجویان فراری، در گوشه وکنار ایالت های آمریکا، همه کارهایشان را به کناری بگذارند و به اظهارات شهریار ایران، که با خبرگزاریهای مختلف مصاحبه هایی را دارند؛ استناد نمایند و با وقاحت به ایشان حمله نموده و با بی عدالتی کامل، پادشاه ایران را با مشابهت دادن ایشان به "محمد علی شاه قاجار" و مجتبی خامنه-ای" مورد انتقادهای هتاکانه خودشان قرار بدهند"!

ننگمان باد اگر ببینیم و بشنویم، که دانشجویان فراری دیروز، و کارشناسان سیاسی رسانه های پارسی زبان امروز در خارج از کشور، افرادی همچون محمد امینی و مجتبی واحدی، شهریارمان را به استناد مطالب مندرج در مصاحبه ایشان با مجله فوکوس ، به دوتن از بی بهاترین اشخاص تاریخ معاصر ایران (محمدعلی شاه قاجار – مجتبی خامنه-ای جنایتکار) مشابهت بدهند؛ و ما سکوت بکنیم!

شرممان باد اگر باز هم نابخردانه ، از سوی ایادی و مزدوران رژیم آخوندی ، که با رفتار و گفتار عوامفریبانه شان ، در حال دوباره شستشوی مغزی دادن مردم ایرانند ؛ و به نمایندگی از طرف کروبی ها و موسوی ها ، سرسپردگان این جمهوری قرون وسطائی ، به خارج از کشور آمده اند تا همچنان به فریب دادن ما مشغول باشند ؛ بتوانند ما را از جاده اصلی و صحیح زندگی مان منحرف نمایند . تا باری دیگر با طناب مردم ظاهر بین ، و افراد شارلاتان و دروغپرداز این جمهوری جنایت و جهل و جنون ، به انتهای چاهی سقوط بکنیم ، که با همه تلاشهای سی و ساله مان ، می خواهیم خودمان را به بالای آن رسانده و میهنمان را از چنگال این دژخیمان نجات بدهیم!

محترم مومنی روحی
تابستان 2571 آریایی هلند

Labels: ,

Saturday, June 30, 2012

سفر نامه ی دنیای ارواح
پرتوی دیگری از فانوس خرد


محمود صفریان


به جای دلمشغولی به مرگ، آیا بهتر نیست که بیاندیشیم و ببینیم با زندگی چه باید گرد؟ قدر مسلم انسانهای خردمند زندگی خود را فدای حرف و حدیث ها و وعده-های پوشالی دنیای دیگر نمی کنند، بلکه می کوشند علاوه بر زندگی خود، دیگران را هم راهنمایی کنند که آنها هم زندگی خود را بر مبنای درست سرو سامان دهند.

سالهاست که استاد هوشنگ معین زاده[+] با آثار ماندگارش چراغ راه خرد و تفکر عاقلانه-ی بی تعصب را روشن کرده است. از وقتی که پرتوی فانوس "خیام و آن دروغ دلآویز" را بر ذهن ها تاباند، دریافتیم که این انسان آگاه و فرهیخته تصمیم دارد با همه-ی توان با دانسته-هایش به مصاف خرافات برود و راه گشا شود. او در این راه کتاب های زیادی را به جویندگان حقیقت عرضه کرده است، کتابهایی چون:
پیامبران خرد، آنسوی سراب، آیا خدا مرده است؟، کمدی خدایان، بشارت، خدا به زادگاهش باز می گردد، ظهور، حکایت من و امام زمان، وصیت نامه خدا که با کتاب خیام و آن دروغ دلآویز شروع شده بود و اینک کتاب سفر نامه ی دنیای ارواح که پیش رویم گشوده است.
همه-ی کتاب های نامبرده در بالا "الا، کتاب اخیر- سفرنامه ی دنیای ارواح " را می توانید بصورت پی دی اف در کتابخانه گذرگاه[+] بیابید. و یا از کتابفروشی ها خریداری کنید. در آخرین کتاب خود: سفر نامه-ی دنیای ارواحٍ می گوید، " به همانگونه که به دفعات گفته است "،

انسان نیز مثل هر موجود زنده دیگری متولد می شود، رشد می کند، و دورانش که تمام شد می رود و تمام.

می گوید، انسان چون دلش نمی خواهد تمام شود، و چون حریصانه علاقمند است که پس از مرگ در دنیای دیگری به بودن ادامه دهد، دست به دامان " روح " شده است و با افسانه بافی بر بال رویا سوار می شود و برای امکان پرواز تن به هزاران افسانه بی پایه می دهد. به دنیای آتش و وحشت اعتقاد می یابد و در راه ناشناخته-ای که دکانداران موهوم پرداز می نمایانند، گام بر می دارد.... او خط بطلان بر آن می کشد و می گوید:
"...دنیای پس از مرگ ، دنیایی است موهوم و زاده-ی تخیل. بنا بر این، هیچکس قادر نیست شرحی مستند و منطبق بر واقعیت از چنین دنیایی ارایـه دهد. هر کس هم که در این زمینه مطلبی گفته یا نوشته تنها خیالپردازی خود را شرح داده است. چرا که تنها در عالم وهم و خیال است که هر کس می تواند چنین عوالمی را بسازد..."
در واقع اگر با عقل و درایت به بودن ، زندگی کردن و درگذشتن بیاندیشیم و برای ادامه بودن که وسوسه کننده است به دنبال حرف و نقل هایی که حتا یک ذره منطق و بینش و ماخذ ندارد، چون ریسمان پوسیده-ای نیاویزیم و با دیدی مثبت این کتاب را بخوانیم و بر داده-هایش توجه منطقی داشته باشیم حد اقل بهره-اش این است که از زنده بودن خود "که بهر حال محدود است" بی دلهره لذت می بریم. نگذاریم آلوده دوزخ و آتش و مار و عقرب و ماجرا های ترسناک من درآوردی شب اول قبر که بر کمترین دلیلی هم استوار نیستند، و احادیث و نقل قول های بی محتوای دیگر بشویم و گذران زندگی متعارف خود را در تنوری از اوهام و نقل قول های بی ماخذ و طوفانی از ترس و وحشت دنیای بعد از مرگ بگذرانیم و تباه کنیم. تصورش را بکنید، ارواحی که از جسم میلیارد ها انسان در گذشته، بیرون آمده است کجا هستند؟ و هر جایی هستند " که باید از بزرگی بیکران باشد " برای میلیارد ها سال دیگر در انتظار بمانند و هر دم نیز بر تعدادشان اضافه شود تا روز موعود ِموهوم و من درآوردی فرا برسد و مجددن بروند ذرات پراکند قالب خود را بیابند و حلول کنند و بروند در صحرایی که آن هم باید بی کرانه باشد و معلوم نیست در کجای کاینات قرار دارد به انتظار جلوس خدا باشند تا بیاید و به اعمال تک تک آفریده-های خود که از بدو تولد تا مرگ زیر نظر مستقیم خودش بوده-اند رسیدگی مجدد کند. اینکه قبل از هر چیز توهین به خدا و قدرت لایزال اوست.
معین زاده می گوید:"اگر نخواهیم بپرسیم که: این دنیای دیگر خدا در کجای این کایتات قراردارد؟ به چه دلیل و ضرورتی و بر مبنای چه حکمتی ساخته شده است؟ و به چه دردی می خورد؟ یا چه کسی یا چه کسانی و به چه شیوه-ای آن را اداره خواهند کرد؟ و...می باید پرسید که ایجاد چنین دنیایی چه سودی به خدا و چه فایده-ای به انسان-ها می رساند؟ " و اضافه می کند:"خدا با زنده کردن مُردگان هزاره-ها و جمع کردنشان در یک دنیا، می خواهد کدام یک از هنرهای خود را به معرض تماشا بگذارد؟ ....خدایی که در زندگی خاکی کوچکترین توجهی به اوضاع نابسامانشان نداشت، در دنیای دیگرش، همه چیز را برایشان روبراه خواهد کرد؟ و به آن ها سعادت و نیک بختی ابدی عطا خواهد نمود؟ "
در فصل اول کتاب که " سفر به دنیای ارواح " است، نشان داده می شود که روح ساخته اوهام کسانی است که خود نیز برهانی قاطع بر بودنش ندارند. یا طوطی وار شنیده-ها را تکرار می کنند، یا آتشش را تند می کنند تا بهتر پخت و پز کنند. و در مجموع به این نتیجه می رسد که در حقیقت روحی وجود ندارد که دنیایی داشته باشد.
" با نگاهی دقیق و تعمقی عمیق به پندار بافی انسان ها از مفاهیمی که آنها را به ماورای طبیعه مرتبط می دانند، به سادگی می توان بی پایه و بی اساس بودن آنها را آشکار کرد. واقعیت این است که انسانها با پندار های ذهنی خود، در آغاز، روح و سپس خدا و در مرحله بعدی فرشتگان و جن و پری و غیره را ساخته و آنها را کار ساز زندگی دو روزه عمر خود قلمداد کرده-اند. بعد هم آرام آرام این ساخته-های ذهنی خود را به باور اعتقادات دینی خویش تبدیل کرده و در هاله-ای از تقدس قرار داده-اند. به مرور زمان نیز، به این اندیشه کشیده شدند که از وجود این مفاهیم برای دوران پس از مرگ خود بهره بگیرند. با این دیدگاه بود که رندان زمانه با آگاهی از نیازهایی که بذر آن در دل هر انسانی افشانده شده بود به فکر بهره بر داری افتادند...."
معین زاده، در این فصل از راه-های گوناگون و با بیان های متفاوت و بهره گیری از پیشرفت های علمی و توجه دادن به این مهم که، در برداشت ها و تصورات و شنیده-ها به خرد خود مراجعه کنید، مُکرَر در مُکرر هشدار می دهد که نقد زندگی را به دست نسیه اوهام ندهید. می گوید: تصور نکنید که روحی در کار است و با مرگ می رود در دیاری دیگر و برای میلیون ها سال در انتظار می نشیند تا اسرافیلی در صور بدمد و بیاید در جسم پودر شده اولیه حلول کند و در صحرایی که تمام انسان ها از بدو پیدایش تا آخرین نفر در انتظار نتیجه اعمالشان هستند، برگه عاقبت بگیرد، تا روانه جهنم سوزان شود یا بهشتی که تا بخواهی حوری برای مردان دارد و غِلمان برای زنان. همینجا باید بگویم حتمن این کتاب و سایر


کتاب های ارزشمند این محقق اندیشمند را بخوانید تا بهتر دریابید که چگونه بساط فریب را گسترده اند.

هوشنگ معین زاده، در فصل دوم کتاب که نام " مرگ " بر آن گذاشته است، به بررسی همه-ی عواملی که زندگی ما را در خود دارد می پردازد و کل مطالب را زیر عنوان های مختلف در عروق روان ما جاری می کند، آن هم با چه نثر منسجم و گیرایی.
در فصل دوم از: مرگ طبیعی - واقعیت مرگ - خواب دیدن و پیدایش روح - خواب و رابطه-ی آن با ذهن – یک خاطره - داستان روح و انسان - منشاء پیدایش روح - جایگاه روح در ادیان - جاودانگی روح - ارواح خبیث - ارتباط ماده با حیات - چرا ما میریم؟ و دار مکافات هریک از این موضوع ها پس از توضیح و تشریح کامل و بسیار آگاهانه، روان، و پذیرفتنی، مطلب اصلی را پی می گیرد، و خواننده را در کوچه پس کوچه های درهم و تاریک، چراغ به دست راهنمایی می کند و می نمایاند که حقیقت چیست و تصور و اوهام از چه مقوله-ای است. بر این تصور نبودم که بهنگام خواندن " یک خاطره " داستان رمانتیک کوتاهی را می خوانم که در نهایت شیوایی و با نثری روان نوشته شده است و متوجه شدم که استاد دستی توانا در گرداندن قلم دارد و خوب می داند که چگونه حال و هوای نوشته-ای تحقیقی را چاشنی مطلوب بدهد.
کتاب 225 صفحه است و نویسنده حدود چهارده صفحه آخر را به " سخن آخر " اختصاص داده است. در آغاز این

" سخن آخر " از صاحبنظران خواسته است که همت کنند و ادامه دهنده ی این روشنگری باشند، در حالیکه بسیاری از صاحبنظران ما دراز کشیدن در سایه امن را بیشتر دوست دارند، و این درد بزرگ روشنفکری زمانه ماست. اگر زیر عَلَم قدرت ِ اشاعه دهنده خرافات برای بهره وری بیشتر، سینه نزنند.

در همین " سخن آخر " برای چندمین بار در این کتاب سخن آخر را می گوید، و نمی گوید " تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال "، بلکه قاطع می کوید " پند گیر " که جای " ملال " نیست.

" آنچه در پایانه این کتاب لازم است بدان اشاره شود، این است که به جای دلمشغولی به مرگ، آیا بهتر نیست که بیاندیشیم و ببینیم با زندگی چه باید گرد؟ قدر مسلم انسانهای خردمند زندگی خود را فدای حرف و حدیث ها و وعده های پوشالی دنیای دیگر نمی کنند، بلکه می کوشند علاوه بر زندگی خود، دیگران را هم راهنمائی کنند که آنها هم زندگی خود را بر مبنای درست سرو سامان دهند."

توصیه می کنم حتمن این کتاب را بخوانید.



محمود صفریان
سر دبیر مجله-ی ادبی گذرگاه[+]

Labels: , ,

Wednesday, June 20, 2012

گزارش ـ مصاحبۀ صدرالدین الهی:

سید ضیا، مرد اول یا مرد دوم کودتا


احمد احرار

شمارۀ 1122 مجلۀ تهران‌مصور، جمعه 14 اسفند 1334
صدرالدین الهی

سید ضیاء از راز گذشته پرده برمی‌دارد

مرد اول کودتا از کودتا سخن می‌گوید


رجال کارکشتۀ سیاسی را بر سر تاس نشاندن و گفته‌های ناگفته از زیر زبانشان بیرون کشیدن آسان نیست، خاصه اگر حریف، خود اهل حرفه، یعنی روزنامه‌چی بوده باشد. کتاب پانصدصفحه‌ای «سیدضیا» حاصل چنین کار شگرفی است از سوی دکتر صدرالدین الهی در چندین جلسه دیدار و گفت گو با سیدضیاءالدین طباطبایی، «مرد اول یا مرد دوم کودتا» به‌تعبیر کنایه‌آمیز مؤلف.

کنایه از این جهت که تا وقتی «سید» زنده بود، بر سر این که او نقش اول یا دوم را در کودتای 1299 ایفا کرد اختلاف نظر وجود داشت و هنوز هم وجود دارد. این سؤال را دکتر الهی با لطایف‌الحیل مطرح و با سماجت دنبال می‌کند و هر بار، سید از جواب دادن طفره می‌رود. بعد هم تیغ سانسور تکلیف هردو را روشن می‌سازد. مصاحبه، نزدیک به نیم قرن پیش انجام گرفته است. دقیقاً در زمستان سال 1343. دکتر الهی در مقدمۀ کتاب می‌نویسد «مصاحبه در شمارۀ 1122 مجلۀ تهران‌مصور، مورخ جمعه 14 اسفند 1334 با تیتر (سید ضیاء از راز گذشته پرده برمی‌دارد) که روی جلد مجله آمده بود، چاپ شد. بخش اول آن با سر و صدای بسیار توأم بود. سانسور در همان اول کار، عنوان (مرد اول کودتا از کودتا سخن می‌گوید) را به مرد دوم کودتا... تبدیل کرد و سپس در نوشتۀ اولیه و متن ماشین‌شدۀ پیش از چاپ، تا آنجا که توانست جرح و تعدیل نمود... بعد از آن درحالی‌که مصاحبه قرار بود چیزی شبیه خاطرات فرخ و به‌صورت مداوم منتشر شود، دستور آمد که همان یک شماره کافی است. و در نتیجه، دنبالۀ مصاحبۀ چاپ‌ نشده نزد من باقی ماند».[+]ادامــــه

احمد احرار
کیهان لندن 1403 - 7 اردیبهشت 1391 - 26 آوریل 2012

*****

گزارش - مصاحبه صدرالدین الهی: سیدضیا، مرد اول یا مرد دوم کودتا (2)

- آقا، راست است که شما انگلیسی هستید؟
ـ بله، این طور می‌گویند!

کاغذ و قلمی در دستم بود و داشتم به‌ خیال خود جواب مفصلی را می‌نوشتم که دست روی دستم گذاشت به‌معنای آن که: صبر کن و ننویس. «کتاب ـ روزنامه» را دکتر الهی با این کلمات آغاز می‌کند و به‌دنبال آن تصویری را که از سید ضیاءالدین، طی سالها در ذهنش نقش بسته است ارائه می‌دهد: «تا پیش از این که به دیدنش بروم و پرسشم را بی مقدمه طرح کنم، فکر می‌کردم با یک آدم دوپهلوی محتاطِ میانه‌رو طرف هستم.

سیدضیاءالدین طباطبایی

مهمتر از همه، دربارۀ او تصور خوبی نداشتم. نمی‌توانستم با خوش‌بینی با آدمی که یک نقطۀ عطف در تاریخ معاصر ماست روبرو شوم. زیرا کسانی که تاریخ معاصر را نوشته‌اند، کوشیده‌اند که این نقطۀ عطف را مثل کابینه‌ای که او تشکیل داد، «سیاه» معرفی کنند. توی راه، وقتی داشتیم به سوی خانۀ او می‌رفتیم، به علی رهبر عکاس تهران‌مصور که همراهمان بود سفارش کردم و گفتم «آقای رهبر! مواظب باش با آدم بسیار زیرک و حسابگری روبرو هستیم. سعی کن تا می‌توانی از فرصت‌های مناسب برای گرفتن عکس‌های مناسب استفاده کنی. او آدمی نیست که صاف و ساده بنشیند و به سؤالات من جواب بدهد و تو بتوانی عکس‌های صاف و ساده بگیری.» زنم هم با من همعقیده بود، منتها از من محتاط‌تر و زیرکانه‌تر فکر می‌کرد. می‌گفت باید کاری کرد که او عصبانی نشود».[+]ادامــــه

صدرالدین الهی
کیهان لندن 1404- 14 اردیبهشت 1391- 3 مه 2012

*****

گزارش - مصاحبه صدرالدین الهی: سیدضیا، مرد اول یا مرد دوم کودتا (3)


کابینه کودتا [برانـــداز] به ریاست سید ضیاء با حضور سردارسپه که تنها سه ماه دوام داشت؛ شرکت کنندگان در کودتای[برانـــدازی]-ی ۳ اسفند ۱۲۹۹ (از سمت چپ، ردیف جلو) : رضاشاه، مسعود کیهان، سرهنگ گلیروپ (فرمانده سوئدی ژاندارمری)، سید ضیاءالدین طباطبایی، حسین دادگر، حسن مشار، علی ریاضی، کاظم خان سیاح
*****
کودتای سوم حوت 1299 را افکار عمومی در ایران، تحت تأثیر تبلیغات چپ افراطی و نیز روحانیونی که در دوران سلطنت رضاشاه به حاشیه رانده شده بودند، به‌گونه‌ای بسیار متفاوت با واقعیت آن به‌عنوان رویداد تاریخی، و تنها در کادر یک سناریوی سیاسی کارگردانی شده از لندن شناخته و دریافته است. سخنانی که دکتر الهی از زبان سیدضیاءالدین طباطبائی شنیده، یا بهتر بگوییم بیرون کشیده، پرده از حقایق پنهان مانده از چشم بسیار کسان، حتی اهل سیاست و علاقه‌مندان به مباحث تاریخی برمی‌دارد. چه کسی باور می کرد فکر کودتا را بازیگر سیاسی آن، سیدضیاءالدین از لنین الهام گرفته باشد؟ سید ضیاءالدین، در گفتگو با صدرالدین الهی چنین می‌گوید:[+]ادامــــه

صدرالدین الهی
کیهان لندن 1405- 21 اردیبهشت 1391- 10 مه 2012

*****

گزارش - مصاحبه صدرالدین الهی: سیدضیا، مرد اول یا مرد دوم کودتا (4)


سیدضیا: "موسولینی قهرمان من بود"

قبلا خواندیم که سید ضیاءالدین در گفت و گو با دکتر الهی اظهار می‌کند الهام‌بخش وی در اقدام به کودتا «لنین» بود. از طرف دیگر، اما «سید» موسولینی را قهرمان محبوب و ایده‌آل خود معرفی می‌کند. در «دو قرن نشیب و فراز مطبوعات و سیاست در ایران» نیز آمده بود که وقتی سیدضیاء برای دریافت فرمان نخست‌وزیری به کاخ سلطنتی می‌رود، احمدشاه می‌پرسد چه لقبی می‌خواهد تا در فرمان قید کند و او پاسخ می دهد «دیکتاتور ایران»!
درحقیقت، سید می‌خواست هم راه انقلابی لنین را برود و هم کفش دیکتاتوری موسولینی را بپوشد. دنبالۀ کلام را به روزنامه‌نگار جوان و روزنامه‌نگار کهنه‌کار می‌سپاریم:[+]ادامــــه

صدرالدین الهی
کیهان لندن 1405- 21 اردیبهشت 1391- 10 مه 2012

*****

گزارش - مصاحبه صدرالدین الهی: سیدضیا، مرد اول یا مرد دوم کودتا (5)



Labels: , , , , ,

Wednesday, June 13, 2012

پارسیگویی و نافرمانی شهریگری (مدنی)

خشایار رُخسانی


چکیده:
در راه نبرد برای آزادی ایران و در چهارچوب یک کارزار نافرمانی شهریگری، زبان پارسی و پارسیگویی می توانند پرچم و شناسه-ای برای این کارزار و شاه-کلیدی برای رهایی ایرانیان از چهارده سده بندگی باشند. امروز درجه-ی آسیب پذیر بودن زبان پارسی با دوران قاجار سنجش پذیر است که تا 90% وام واژگان عربی برای روزنامه نگاری و نامه های دیوانی بکار گرفته می شُدند. و اگر کوشش های رضا شاه بُزرگ در بُنیانگُذاری فرهنگستان زبان پارسی نمی بود، امروز زبان پارسی در گروه زبان های مُرده شناخته می شُد. ایرانیان میهندوست باید بپذیرند که بیشتر واژگانِ بیگانه بویژه واژگانِ عربی در زبان پارسی به زور شمشیر و گُسترش ترس در زبان پارسی راه یافته اند؛ زبان عربی زبان اشغالگران است و هر واژه-ی عربی که آنها بی پروا در زبان پارسی بکار می بَرَند، همانند چَمبَر (حلقه-ی) زنجیر بندگی است که خودشان با دست های خودشان بر پاهایشان استوار می کُنند.

سرآغاز

«اگر یک پاتَرم (ملت) در جنگ شکست بخورد و گرفتار شود، تا زمانیکه بتواند زبان خودش را زنده نگه دارد، بختی برای پیروزی و رهایی نیز دارد.»


از آنجا که مردم ایران پس از تازش عرب های مسلمان به کشور ایران با بهانه کردنِ گُسترش دین اسلام، برای چهارده سده در بندِ تازیانِ عرب گرفتار شُده-اند، شاه-کلید رهایی آنها از این چهارده سده بندگی، زبان پارسی است، اگر ایرانیان میهندوست در نگهداری از این گنجینه-ی فرهنگی بکوشند. زبان پارسی با نگر به آوایِ دل انگیز و امکانِ واژه سازی، از توانمندترین زبان هایِ جهان است. با آنکه بده بستانِ واژه ها در میان زبان هایِ گوناگون نشانه-ی پویایی و زنده بودن آنهاست، ولی برای نگهداری از کَتامی (هویت) و شناسه-یِ مردمانی که دارای یک زبان ویژه هستند، باید واژگانِ بیگانه پیوسته در چهارچوبِ بُنپایه هایِ (قاعده های) دستورزبانِ زبانِ آن مردم بکارگرفته شوند. ولی از آنجایی که انبوه واژگان ِبیگانه بویژه واژگان عربی در زبان پارسی گُزینه-یِ دلبخواهی پارسیگویان نبوده-اند، و به زور شمشیر به زبان پارسی اندر شُده-اند، آنها خودشان را پایبند به بُنپایه های (قاعده های) دستورزبان پارسی نکرده-اند، و از اینرو آسیب فراوانی به زبان پارسی زده-اند. خوشبختانه ساختار و ریشه-ی کارواژه ها (فعل ها) در زبان پارسی بگونه-ای است که میتوان به کُمکِ پیشوند و پَسوند، واژگانِ نوین پارسی فراوانی را ساخت که با واژگانِ بیگانه و اندریافته به زبان پارسی برابری کُنند. و این توانایی زبان پارسی در واژه سازی، ما را از وام واژگان بیگانه بی نیاز ساخته است.

همانگونه که میدانیم زبان پارسی در چهارده سده-ی گُذشته، با گُسترش دین اسلام و زبان عربی در این کشور هدف آسیبِ سهمگین واژگانِ بیگانه بوده است. به گونه ایکه اگر بُزرگانِ ادب پارسی همچون فردوسی بُزُرگ با نگاشتن شاهنامه به داد زبان پارسی نمی رسیدند، امروز زبان پارسی به رسایی فراموش شُده بود و مردم ایران نیز در گروه مردم عرب زبان، بخشی از «اُمت عرب» را می ساختند. ولی با همه-ی فداکاری هایی که فردوسی بُزرگ برای نگهداری از زبان پارسی از خود نشان داد، امروز کمابیش 70% از زبان پارسی، آلوده به وام واژگان بیگانه شده است. و این درهالی است که برای هرکدام از وام واژگانِ بیگانه که به زبان پارسی راه یافته-اند، دستکم دو واژه-ی زیبای پارسی در دسترس هَستند که می توانند جایگُزین وام واژگان بیگانه شوند. از سوی دیگر روند آلوده سازی زبان پارسی با وام واژگان بیگانه به ویژه با واژگانِ عربی پس از روی کار آمدن حکومت آخوندی[اسلامی] در ایران، افزایش شتابگونه-ای داشته است. شاید برخی هَشدار و نگرانی مرا گزافگونه بانگارند، ولی راستی این است که زبان پارسی دارد در سراشیب فراموشی و نابودی «تختِ گاز» می دهد و اگر امروز «تُرمز دستی» کشیده نشود، نباید شگفت زده شُد که نسل آینده بجای پارسیگویی به زبان عربی بلغور کُند.

امروز درجه-ی آسیب پذیر بودن زبان پارسی با دوران قاجار سنجش پذیر است که تا 90% از وام واژگان عربی برای روزنامه نگاری و نامه هایِ دیوانی بکار گرفته می شُدند.


و اگر کوشش های رضا شاه بُزرگ در بُنیانگُذاری فرهنگستان زبان پارسی نمی بود، امروز زبان پارسی در گروه زبان های مُرده شناخته می شُد. ایرانیان میهندوست باید بپذیرند که بیشتر واژگانِ بیگانه بویژه واژگانِ عربی در زبان پارسی به زور شمشیر و گُسترش ترس در زبان پارسی راه یافته-اند؛ زبان عربی زبان اشغالگران است و هر واژه-ی عربی که آنها بی پروا در زبان پارسی بکار می بَرَند، همانند چَمبَر (حلقه-ی) زنجیر بندگی [... و بـردگی] است که خودشان با دست های خودشان بر پاهایشان استوار می کُنند.

حکومت اسلامی نیز از آنجا که یک حکومت اشغالگر، بیگانه و دُشمن مردم و فرهنگ ایرانی است، دارد سامانمند (سیستماتیک) و برنامه ریزی شُده، همگی کوشش خودش را با گُسترش ترس و فشار بکار می برد تا از راه بیگانه کردنِ مردم ایران با گذشته و شناسه-ی (هویت) تاریخی شان، آن کاری را به سرانجام برساند که تازشگران عرب در آغاز اسلام در انجامش ناکام ماندند: به چم (یعنی) عرب کردن مردم ایران؛ در این پیوند، میتوان از برچیدن نام دودمان هَخامنشی از آموزش های تاریخی تا دروغ نویسی تاریخ ایران در دبیرستان ها و ساختن افسانه هایی همانندِ «آیین زنده به گور کردن دختران در ایران در آغاز اسلام، پیشوازی مردم ایران با آغوش باز از تازیان عرب» [1] تا اندر کردن تُندآبی (سیلی) از واژگانِ عربی در زبان پارسی... نام بُرد.

پُرسشی که در اینجا پیش می آید این است که خویشکاری (وظیفه-ی) ما آزادیخواهان و میهندوستان در برابر این سیاست هایِ پاد ایرانی (ضد ایرانی) و ایران ویرانگر چیست؟ آیا در برابر این سیاست هایِ زیان آورِ فرهنگی، هیچ کاری از دست ما آزادیخواهان ساخته نیست، بجز اینکه ما نقش تماشاگران سرشکسته را بازی کُنیم و تنها گواهِ ادامه-ی نابودی فرهنگ ایران و کَتامی (هویت) ایرانی بودنمان باشیم؟ به باور من برای ایستادگی در برابر این سیاست هایِ ویرانگر حکومت اسلامی، ما ایرانیان میهندوست دارای بُرنده ترین جنگ ابزار هَستیم که نباید آنرا دستکم بگیریم و نام این جنگاچ (اسلحه)، پیکار فرهنگی است؛ در چهارچوبِ یک نافرمانی شهریگری (مدنی)، پیکار فرهنگی می تواند نقش برجسته و کارایی در دست یافتن به پیروزی داشته باشد. و در این راستا پالایش زبان پارسی از وام واژگانِ بیگانه یکی از این شیوه هایِ کارآمدِ نافرمانی و مبارزه-ی شهریگری است که می تواند با کمترین هزینه برای آزادیخواهان بیشترین آسیب روانی را به این اشغالگرانِ اَنیرانی بزند. شاید در نگاه نُخست، آدم از خودش بپُرسد که «پارسی نویسی من چه آسیبی می تواند به این مُزدوران اشغالگر بزند، هنگامیکه آنها دارند بدون هرگونه ایستادگی چشمگیر، کشور را تاراج و ایرانیان را روزانه در یک برنامه-ی سامانمند کُشتار می کُنند؟» ولی راستی این است که برای برخاستن و ایستادگی در برابر این اشغالگران نیاز به یک نشانه و پرچم است که شناسه و کَتامی (هویت) ایرانی بودن و همبستگی ما را نشان دهد؛ پارسیگویی می تواند بهترین پرچم و بازتاب دهنده-ی این شناسه باشد که هم نشانه-ی دهن کجی به این اشغالگرانی است که نابودی فرهنگ ایرانی را هدف خود ساخته-اند و هم نشانه-ی همبستگی آن مردمی است که آزادی ایران از چهارده سده بندگی را هدف خود کرده-انـــــد.

با آنکه نمی شود یک شبه زبان پارسی را پاکسازی کرد که تا 70% با وام واژگان عربی آلوده شُده است، ولی نُخستین و کوچکترین گام در این راستا می تواند خودداری از بکار بُردن آن واژگان عربی در زبان نوشتاری و گفتاری پارسی باشد که با هفت وات (حرف) ویژه-ی عربی «ح، ظ، ض، ط، ق، ع، ص»، ساخته می شوند. در این پیوند، خوشبختانه واژه نامه-ی دهخُدا که به رایگان در تارکده در دسترس هست، با گذاشتن یک وات (حرف) «ع» در پیش روی واژگانِ عربی و بیگانه، آنها را از واژگان پارسی جُدا ساخته است [2]. و به کُمک واژهنامه های پارسی سره و پهلوی که بدست توانایِ ایرانیان میهندوست در«فرهنگستان زبان پارسی» گردآوری شُده است، می توان به سادگی به همگی واژگانِ پارسی دسترسی پیدا کرد که برابر هایِ شایسته برای واژگان بیگانه هَستند [3].

اگر یکی از ویژگی های مُهم ایرانی بودن، گفتگو به زبان پارسی است، پس بکارگیری واژگان بیگانه در زبان گفتاری و نوشتاری پارسی نمی تواند نشانه-ی ایرانی بودن و بالیدن به آن باشد. در کارزار نگهداری از زبان پارسی هر ایرانی میهندوست می تواند نقش برجسته-ای بازی کُند، اگر به خویشکاری (وظیفه-ی) و سهم خودش در این کارزار که خودداری از بکارگیری وام واژگان بیگانه است بها بدهد. در این پیوند نویسندگان، وبلاگ نویسان، و گویندگان رسانه های گروهی همانند رادیو و تلوزیون… می توانند نقش کارساز و مِهَندی (مهمی) را در بکارگیری و گُسترش واژگان پارسی بر دوش بگیرند. اگر بپذیریم که «مِهَستان (مجلس) آنجاست که مردم هَستند،» آزادیخواهان می توانند برنامه-ی پاکسازی زبان پارسی را از همین امروز به کُمک این مردم بیاآغازند، و با آغاز و گُسترش کارزار پارسیگویی، یک تورینه-ی (شبکه-ی) بُزرگ و گُسترده-یِ ایستادگی را در سراسر ایران برپا سازند که می تواند از یک سوی به نبرد آزادیخواهانه-ی آنها شناسه (ماهیت) دهد، و از سوی دیگر زبان پارسی را پیش از بدست گرفتن فرمان کشور، پاکسازی کُنند.

با نگر به نقش گُذشته-نگاری برای آموزش گرفتن از آن و در راستای پیشگیری از لغزش های آینده، و نقش زبان پارسی به نام شاه-کلیدی برای رهایی مردم ایران از چهارده سده بندگی، هم اکنون سهم ایرانیان در پژوهش های تاریخ باستانِ کشور خودشان، زبان پارسی، و گردآوری واژهنامه های پارسی و پهلوی بسیار کمتر از پژوهشگران باختر در این زمینه هاست. بدون رودربایستگی باید خستو شُد (اعتراف کرد) که بدونِ کُمکِ پژوهشگرانِ باختر در تاریخ ایران باستان و فرهنگ ایران، ما ایرانیان میهندوست امروز نه با گذشته-ی کشورمان آشنا بودیم و انگیزه-ای برای بالیدن به تاریخ و فرهنگ خودمان می داشتیم. از اینرو بایسته است که آن بخش از ایرانیانِ میهندوستی که به ایرانی بودن خودشان می بالند، در چهارچوب توانایی هایی که دارند، نیرو، اندیشه و سرمایه-ی خودشان را هزینه-ی نگهداری از زبان پارسی، پژوهش در گُذشته-نگاری ایران و آشنا سازی مردم ایران با این ارزش های فرهنگی کُنند.

[+]خشایار رُخسانی
یکشنبه، 21 خرداد، 3750 دین بهی

Labels: , ,

Saturday, June 09, 2012

درس-هایی از تاریخ

ژرف اندیشِ ایـرانی


ما ملتی فهیم، بزرگ، باهوش، با اراده، قوی، غیرتمند و خیلی چیزهای دهن پُرکن خفن هستیم!!!
اما یک اشکال کوچک داریم، آن هم اینکه از تمامی علوم رایج فقط تاریخ را بلد نیستیم، که آن هم اصلا مهم نیست و تک ماده می زنیم! و تازه به حول قوه الهی و مدد مقامات عظمی داریم می رویم که کم کم اصلا درس تاریخ و درس-های تاریخ را از بیخ گِل بگیریم و کلا بی خیال شویم این صاب مرده را...


جنگ دوم جهانی اتفاق افتاد. ايران تبديل به پل پيروزی شد. وقتی روسيه پيروز شد، اولين کاری که کرد، اين بود که چون کشور کوچکي بود، تصميم گرفت آذربايجان را هم برای خودش بردارد. آذربايجان و کردستان از ايران جدا شدند


جهت کمی مزاح، درسهایی از تاریخ زرافشانِ-مان را مرور کنیم

درس اول: ما يک کشور بزرگ بوديم، روسيه ارتش قوی داشت، دولت ايران بَبُو بود. در جنگ های ايران و روس بخش وسيعی از ايران سابق تبديل شد به روسيه فعلی. به همين دليل ما سه شعار مهم را سی سال می دهيم: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرائيل.

درس دوم: انقلاب مشروطه اتفاق افتاد، مشروطه خواهان که به آنها افتخار مي کنيم، به سفارت انگليس پناهنده شدند، کلنل روس مجلس ملت و کشور را به توپ بست. روس ها پادشاه ديکتاتور را پناه دادند. در تمام مدت انقلاب مشروطه روس ها مخالف مشروطه و انگليس ها طرفدار مشروطه بودند، به همين دليل ما هم مشروطه را دوست داريم، هم شعار می دهيم: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرائيل.

درس سوم: کمونيست ها در روسيه سرکار آمدند، آنها تمام قراردادهای ظالمانه با ايران را می خواستند لغو کنند، اما نکردند. در عوض تصميم گرفتند جمهوری گيلان را ايجاد کنند تا به جای اين که کمونيست های گيلان که فرق کمونيسم با اُزون بُرون را نمی دانستند و پيش-نمازشان رهبر حزب کمونيست-شان هم بود، بروند به روسيه، روسيه بيايد به گيلان. در نتيجه ميرزا کوچک خان مستقيما بوسيله روس ها کشته شد، سرش را هم فرستادند برای رضا شاه. به همين دليل ما سال-هاست شعار می دهيم: مرگ بر انگليس، مرگ بر آمريکا، مرگ بر اسرائيل.

درس چهارم: رضا شاه ديکتاتور بزرگی بود و همه را کُشت، مثلا 53 نفر از اعضای حزب کمونيست را دستگير کرد و يکی از آنها، تقی ارانی، در زندان کشته شد، بعد بقيه اعضای کميته مرکزی، يعنی همان 52 نفر ديگر به روسيه پناهنده شدند و به دليل همين که به روسيه پناهنده شده بودند، در آنجا کشته شدند يا تبعيد شدند يا بيچاره شدند. به همين دليل کمونيست های ايران و ساير ايرانيان که حداقل نيم ساعتی توده-ای بوده-اند، هميشه شعار می دهند: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.

درس پنجم: جنگ دوم جهانی اتفاق افتاد. ايران تبديل به پل پيروزی شد. آمريکا و انگليس از روی اين پل رد شدند تا به روسيه کمک کنند، در عوض وقتی روسيه پيروز شد، اولين کاری که کرد،

اين بود که چون کشور کوچکي بود، تصميم گرفت آذربايجان را هم برای خودش بردارد. آذربايجان و کردستان يک سال از ايران جدا شدند و به همين دليل روشنفکران و سياستمداران ما هميشه شعار می دهند: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.

درس ششم: دولت مصدق سرکار آمد، مصدق چون مخالف روسيه بود، به عنوان طرفدار انگليس شناخته شد، اما چون عليه انگليس مبارزه کرد، معلوم شد آمريکايی است. مخالف اصلی مصدق در طول سه سال حزب توده بود، و يک صبح تا شب هم آمريکا کودتا کرد. بعد از کودتا هم اولين دولتی که کودتا را برسميت شناخت، شوروی بود. توده-ای ها هم به شوروی پناهنده شدند، تعدادی از آنها در شوروی بيچاره شدند، تبعيد شدند، اعدام شدند و تعدادی از آنها هم زمانی که در شوروي پناهنده بودند، طرفدار اقدامات دولت شاه در اصلاحات ارضی بودند. در نتيجه ما ايرانيان هرگز فراموش نمی کنيم که بايد شعار بدهيم: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.

درس هفتم: آمريکايی ها انقلاب سفيد کردند، انگليسی ها هم رفتند پی کارشان، حکومت در دهه چهل کاملا دست آمريکا افتاد، روس ها و توده-ای ها اصلاحات ارضی را تایيد کردند، توده-ای ها مشغول آموختن دروس پزشکی در شوروی شدند، تعدادی از آنها هم در شوروی تبعيد، کشته و يا بدبخت شدند و برخی از پناهندگان به شوروی فرار کردند و اين بار از دست شوروی به ايران پناهنده شدند، در نتيجه روشنفکران ايرانی همواره چپ باقی ماندند و هرگز فراموش نکردند که شعار بدهند: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.

درس هشتم: در ايران انقلاب مسلحانه آغاز شد. نيروهای مسلح و فداکار، آمريکايی ها را کُشتند، تعدادی از آنها برای جنگ با اسرایيل رفتند. آنها برای کمک به سوی شوروی رفتند، شوروی به آنها گفت که انقلاب مسلحانه کار غلطی است، بهتر است اطلاعات جمع کنند و به شورو بدهند تا شوروی با آمريکا بجنگد. درست در همان زمانی که اين افراد کشته می شدند، دولت چين و شوروی با ايران روابط درخشان داشت و ايرانيان همواره ياد گرفتند شعار بدهند: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.


مافيای روسی دوست ماست

درس نهم: انقلاب ايران در سال 1357 اتفاق افتاد، سفارت آمريکا اشغال شد، سفارت اسرایيل محو شد، رايطه ايران و انگليس همواره در تمام اين مدت تيره و تار بود، سفارت روسيه روز بروز بزرگتر شد، سفارت روسيه هم با توده-ای ها رابطه داشت، هم با فدایی ها، هم با مجاهدين، هم با حزب اللهي ها، به همه هم می گفت: خط امام بهترين خط از نظر خط شناسی است. توده-ای ها و فدایيان در جبهه-ای که روسيه در آن به عراق کمک می کرد کُشته می شدند، اما با سپاه و کميته همکاری می کردند، دولت ايران کمونيست ها را دستگير کرد. کمونيست ها از دست جمهوری[حکومت]اسلامی به آمريکا، انگليس و روسيه پناهنده شدند، بعدا از دست روسيه به آمريکا و انگليس پناهنده شدند و در آنجا شعار دادند: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.

درس دهم: جنگ آغاز شد. صدام حسين کمونيست بود، موشک صدام حسين سوخو و اسلحه-اش کلاشينکف و کاتيوشا بود، ما با موشک آمريکايی و توپ آمريکايی و مسلسل آمريکايی عليه کسانی که اسم حزب-شان حزب بعث بود، می جنگيديم. در تمام مدت جنگ شوروی به صدام کمک می کرد و به ايران کمک نمی کرد، ما در طول جنگ ياد گرفتيم که صدام آمريکايی است، انگليسی است و اسرایيلی است. در حالی که آمريکا صدام را نابود کرد، اسرایيل هم عراق را بمباران کرد و عاقبت هم دشمن ما را آمريکا و انگليس از بين بُردند و در تمام اين مدت روسيه و ونزوئلا و کوبا آخرين طرفداران صدام بودند. و ما همواره شعار می داديم: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.

درس يازدهم: شوروی سقوط کرد. امام خمينی سقوط کمونيسم را پيش بينی کرد، روسيه شد بيست کشور و پنج کشور آن در دريای خزر ماندند، زمانی که يک کشور بود و شاه خائن بود، سهم ما از خزر 50 درصد بود، بعد تبديل شد به 20 درصد، بعد رسيد به 15 درصد، بعد رسيد به 12.5 درصد، بعد کم-تر شد و کمتر شد، ما مي توانستيم اعلام کنيم که ايران هم تبديل به پنج کشور شده است، و در نتيجه 50 درصد بگيريم، اما ما چون گاز لازم نداريم و نفت داريم و تا زمان ظهور حضرت هم مشکل انرژي نداريم و بعد از آن هم با نور تغذيه مي کنيم، همچنان معتقديم آمريکا و انگليس و اسرایيل بايد از آذربايجان و ترکمنستان و روسيه و تاجيکستان و غيره بيرون بروند تا پای برهنه ما باشد و پوتين که وقتی به تهران آمد، شعار می دهيم: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل.

درس دوازدهم: ما از آمريکا و انگليس و اسرایيل بيزاريم، روسيه از اينکه ما از آمريکا و انگليس و اسرایيل بيزاريم خوشحال است. ما می خواهيم بجنگيم، روس-ها به ما اسلحه می دهند و از ما پول می گيرند و ما می گویيم مرگ بر آمريکا، ما می خواهيم در سازمان ملل از انرژی هسته-ای دفاع کنيم و چين و شوروی عليه ما رای می دهند و ما می گویيم: مرگ بر انگليس، ما می خواهيم بوشهر را راه بيندازيم و روس ها که طرف قرارداد هستند، راه نمی اندازند و ما می گویيم مرگ بر اسرایيل. ما با مافيا مخالفيم، در نتيجه با اروپا می جنگيم و مافيای روسی دوست ماست. ما با آمريکا مخالفيم، در نتيجه روسيه از دشمنی ما با آمريکا پول در می آورد، ما با اسرایيل مخالفيم، در نتيجه روسيه هم به ما اهانت می کند، هم پول ما را می گيرد. فردا پوتين به تهران می آيد تا مثل تمام اين 150 سال پاهای برهنه ملت را له کند، و ما بايد يادمان نرود که حتما شعار بدهيم: مرگ بر آمريکا، مرگ بر انگليس، مرگ بر اسرایيل
ما ملتی فهیم، بزرگ، باهوش، با اراده، قوی، غیرتمند و خیلی چیزهای دهن پُرکن خفن هستیم!!! اما یک اشکال کوچک داریم ، آن هم اینکه از تمامی علوم رایج فقط تاریخ را بلد نیستیم، که آن هم اصلا مهم نیست و تک ماده می زنیم! و تازه به حول قوه الهی و مدد مقامات عظمی داریم می رویم که کم کم اصلا درس تاریخ و درس-های تاریخ را از بیخ گِل بگیریم و کلا بی خیال شویم این صاب مرده را....

Labels:

Friday, June 08, 2012

اینها هم نویسنده-اند؟!

کیهان لنـــدن


از دست بوس، میل به پابوس کرده-ای
خاکت به سر، ترقی معکوس کرده-ای!
«نویسندگانی» که برای قتل آزادی بیان جایزه می دهند!

16 خرداد- کیهان آنلاین- نه ششلول کشی در جمهوری اسلامی پایانی دارد و نه ششلول بندان در این نظام ویرانگر و نابودکننده یکی دو تا هستند.

علاوه بر آیت اللهی هایی که فتوای قتل صادر می کنند و عاملانی که آنها را به اجرا در می آورند، علاوه بر وزارت اطلاعات و سپاه و بسیج و لباس شخصی ها و ساندیس خورها که در کار تهدید و حذف و نابودی منتقدان و مخالفان نظام جمهوری اسلامی هستند، گروهی نیز به نام «نویسنده» آن هم با ادعای پیمودن «راه نیکان» به عواملی که حتا نه به خاطر عقیده بلکه به طمع جوایزی که تعیین شده، ممکن است دست به قتل شاهین نجفی، خواننده 31 ساله ایرانی ساکن آلمان بزنند، مژده دادند که آنها نیز هدیه ای برای قاتلان دارند. این «نویسندگان» ذوب شده در ولایت فقیه که بی تردید از مزایای رژیم برای نشر افکار قرون وسطایی خویش به اندازه کافی بهره می برند، در اطلاعیه ای به عنوان «نویسندگان نشر راه نیکان[+]» نسبت به حکم ارتداد یک هموطن خود در آن سوی مرزها «عرض ادب» کرده و در دفاع از «ام القرای جهان اسلام» اعلام کردند «حق تألیف آثار منتشرشده و در دست انتشار خود را به مجاهدی اختصاص داده و اهدا می نمایند که حکم ارتداد شاهین نجفی را به اجرا در آورد». این در حالیست که در این وضعیت نابسامان اقتصادی که تورم و بیکاری جان به لب مردم رسانده است، چشم پوشیدن از «حق تألیف آثار منتشر شده و در دست انتشار» از سوی این «نویسندگان» که ظاهرا باید خرج معاش آنها را تأمین کند، تنها به پشتوانه دستمزدی ممکن است که از همان آیت الله ها و هم چنین حکومت می گیرند! متن این اطلاعیه به گونه-ای است که اگر واقعا صحت نمی داشت، ممکن بود گمان رود که یک طنزپرداز آن را در هزل و هجو نویسندگان کشور نوشته است!

نام این «نویسندگانِ» سرسپرده و مزدور رژیم که برخی با یدک کشیدن عنوان «دکتر» مروج افکار قرون وسطایی و پای بوسی رژیم هستند، از این قرار است:

دکتر آرمین شیروانی - آرزو بخشی – جعفر توانا – جعفر حسین زاده – حسن نیکبخت – حسین بدرالدین – دکتر حسین صلواتی پور – خلیفه مازندرانی – رضا مدنی – سید جلال بنی هاشمی لنگرودی – سید علیرضا علوی طباطبایی – سید محمد محدث – سید محمد حسین فقیه ایمانی – سید ملک محمد مرعشی – شیخ محمد صادق یداللهی آملی – دکتر عباس غفاری – عباس نصیری فرد – عباس وعیدی بهشهری – عبدالرضا بارفروش – علی اکبر زمانی تهرانی – علی امیر مستوفیان – علیرضا سعادت – علیرضا کشوری – عنایت الله حکیمی – دکتر فرج الله عفیفی – محمد بهشتی – محمد باقر نحوی – محمدرضا روستا – محمدرضا غلامعلی پور – محمد جواد انتظاری – دکتر محمد کاظم نعیمی – محمود عباسی – محمود فروزبخش – محسن انصاری نیا – منصور کیانی – قمرالملوک زراعتی – مهدی عمادی – مهدی محرمی – ناصر علی نژاد – نیما سینا.

(خبر روز، کیهان لندن، خرداد 1391)

Labels:

Sunday, May 06, 2012

ژرف-اندیشی، اعتقادات مذهبی را سُست می کند



پژوهشگران کانادایی معتقدند تفکر تحلیلی مانع باورهای مذهبی می‌شود. مطالعه این پژوهشگران نشان می‌د‌هد کسانی که برای یافتن راه‌حل یک مشکل تمام حواس خود را متمرکز می‌کنند، بیشتر دچار شک و تردید می‌شوند. پژوهشگران روانشناسی دانشگاه بریتیش کلمبیا در ونکوور کانادا، تحقیق تاز‌ه‌-ای در مورد اثر تفکر بر باورهای مذهبی انجام داده-‌اند. نتیجه این تحقیق حاکی از آن است که؛ تفکر عمیق و تحلیلی مانع باورهای مذهبی می‌شود . با چنین تفکری آد‌م‌های مُردد دچار تردید بیشتری می‌شوند. نکته جالب اینجاست که به عقیده این پژوهشگران باورهای مذهبی نیز، توسط تفکر غریزی(؟) پشتیبانی می‌شوند. روانشناسان دانشگاه بریتیش کلمبیا از داوطلبان شرکت کننده در پژوهش خود خواستند که تمرین‌های متفاوتی انجام دهند. به عنوان مثال داوطلبان می‌بایست پرسش‌-نامه‌-ای را پرمی‌کردند که با خط بدی نوشته شده بود. از آن گذشته این پژوهشگران از تکنیکی به نام "پرایمینگ" (Priming) استفاده کردند. در این روش محرک‌هایی برای داوطلبان نمایش داده می‌شود که خاطرات ضمنی را فعال می‌کنند. خاطرات از نظر تأثیرگذاری بر ذهن، به دو دسته خاطرات ضمنی و خاطرات صریح تقسیم می شوند. خاطراتی که به‌صورت ناخودآگاه به ذهن آدمی خطور می کنند خاطرات ضمنی و خاطراتی که شخص به صورت آگاهانه، به یاد می آورد خاطرات صریح نامیده می‌شوند. تفاوت این دو دسته نیز در این‌جاست که اثر خاطرات ضمنی بر ذهن به مراتب بیشتر و ماندگارتر از خاطرات صریح است. به همین علت خاطرات ضمنی اغلب با جزییات بیشتری به یاد آورده می‌شوند. پژوهشگران کانادایی در مطالعه خود برای فعال کردن خاطرات ضمنی به عنوان مثال تصویر مجسمه "متفکر" ساخت پیکره‌ساز نامدار فرانسوی، آگوست رودن را به داوطلبان نشان دادند.

فعال شدن سیستم شناخت تحلیلی مغز با تفکر عمیق

پژوهشگران در نهایت در مورد میزان "باورهای مذهبی" یا "تردید" داوطلبان پرس‌وجو کردند. داوطلبانی که پیش از این پرسش، روی تمرین‌های سخت شناختی، یعنی تمرین‌هایی که عملکرد شناختی مغز را درگیر می‌کنند کار کرده بودند، یا این‌که تصویر محرک‌هایی را که ‌نیازمند تفکر تحلیلی هستند دیده بودند، بیشتر مایل به شک و تردید بودند. این مطالعه نشان می‌دهد؛ کسی که تمام حواس خود را بر یافتن راه‌حل یک مشکل متمرکز می‌کند، بیش‌-تر به شک و تردید تمایل نشان می‌دهد. این تفکر تحلیلی مانع باورهای مذهبی می‌شود. افرادی هم که اعتقادات مذهبی ضعیف‌-تری دارند، تردید بیشتری پیدا می‌کنند. در این مورد تفاوتی نمی‌کرده است که فردِ داوطلب به طور کلی خود را از نظر مذهبی معتقد می‌دانسته یا خیر. پژوهشگرانِ روانشناسی دانشگاه بریتیش کلمبیا تأکید می‌کنند که نتایج مطالعه آن‌ها هماهنگ با یافته‌های پژوهش‌هایی است که پیش‌-تر در مورد ارتباط باورهای مذهبی و تفکر غریزی صورت گرفته‌-اند.‎ مطالعه تازه نشان می‌د‌هد که تفکر عمیق با فعال کردن سیستم شناخت تحلیلی مغز، دست‌-کم به طور موقت مانع حمایت تفکر غریزی از باورهای مذهبی می‌شود. البته این تحقیق در مورد منطق درونی فرد، ارزش‌ها یا صحت اعتقادات مذهبی او چیزی نمی‌گوید.

دویچه وله - May 2, 2012

Labels: , , , , , , , , ,

Wednesday, May 02, 2012


سفرنامه دنیای ارواح


[+]هوشنگ معین زاده


هوشنگ معین زاده این بار به عزم دیدار از دنیای ارواح، بار سفرمی بندد و یک تنه عازم آن دیار تیره و تار می شود. قصد نهایی او از این تلاش های فرهنگی-اجتماعی در کنار دریدن پرده های اوهام، بیشتر، برای بیداری میلیون ها انسانِ مطیع و معتاد بندگی ست. انبوهِ انسانهای ساده دل که در غل و زنجیر باورهای موعود ادیانِ بدوی به بندند و گرفتار وعده های دنیای پس ازمرگ. و شگفت اینکه در رهگذر دگرگونیها و تحولاتِ تاریخیِ جهان، هراندازه که پیروانِ یهود و مسیح، به پیشگامی علم و دانش و تمدن جدید نایل آمدند و با حفظ پایه های دینی، چراغ پر فروغ دانش را نیز در جهان گستراندند، دراین میان اما تنها اسلام و مسلمانان بودند و هستند که همانگونه ماندند و مانده-اند با همان شیوه های ازلی، بارکش انبانی از اوهام، غرق در بی اندیشگی. چشم به راهِ پستوهایِ فرهنگِ پوسیده-ی بدوی تا معجزه-ای رخ دهد. آن هم به دست متولیان آزمند و سوداگر، که به نیابت از خدا رستگاری امت را برعهده گرفته-اند. [+]هوشنگ معین زاده چاپ اول فروردین ماه ۱۳۹۱ ناشر: انتشارات آذرخش

دراین بازار گسترد-ی طاعت و بندگی-ست که استبداد دینی در جوامعی مانند ایران معنی پیدا می کند. و اگر امروزه می بینید که نمایندگان خدا غرق در فساد و فحشاء و دستبردهای شبانه از بانکها با چپاول بیت المال، بدآموزیهای کم سابقه را رواج می دهند، هشیار باید بود که هنوز سرشب عشق است و مقدمه-ای برای محکم کاری. چرا که در پی چند قرن تلاش، تازه به سلطنت رسیده اند و زمینه برای چیرگی تمام عیار دوران برده داریست و ویرانی فرهنگِ ملی که نمایش آن در چشم اندازاست. درچنین بحرانِ ویرانگرست که عده-ای از آگاهانِ معترض با احساس مسئولیت به شکافتن دردها می پردازند. با سلاح قلم در بیداری جامعه می کوشند. هوشنگ معین زاده یکی ازاین رهروان است. همو با آفریدن آثاری مستقل، با طرح مسایل بنیادی و از همه مهمتر، عارضه های جهل مسلط را پیگیر می شود. اهداف اصلی سوداگران بهشت و جهنم را با مخاطبین درمیان می گذارد. نویسنده از همان مقدمه هشدار تکان دهنده-ای می دهد و جامعه را برای درکِ درست و دقیقِ مفهوم سخنانش فرا می خواند. با طرح این پرسش که:

«مگر نه آنکه می گویند در روز خلقت، خدا از روح خود به جسم “آدم” دمید. او جان گرفت؟ یعنی اگر خدا نبود و دست ؟به ساختن آدم نمی زد و از روح خود در او نمی دمید، انسان درعرصه-ی هستی حضور پیدا نمی کرد. …»

شاه کلید بحث روشن می شود. تاریکی های جهان ارواح شکافته می شود. با معرفی متولیانِ بهره کشِ انگل، پیام های نویسنده معنی پیدا می کند و افق های تازه-ای از دل سیاهی های یأس و پریشانی جرقه می زند. درتدارک سفر به هر دری می زند برای گزینش راه-بری یا همسفری. درباره-ی خدا و شیطان و فرشتگان و عقل و انبیاء مدت ها فکر می کند و حُسن و قُبح هر یک را در ذهن خود سبک و سنگین می کند و بالاخره تصمیم می گیرد با خدا، آن هم به علت داشتن روح نزدیک شود با این باور که “منشاء حیات بودن خدا را” قبول ندارد. دلیل ردش را هم خیلی بی پروا می گوید:

«این که گفته شود که خود خدا منشاء حیات بوده، درست نیست. چون می دانیم که حیات به معنی زنده بودن و به گفته-ی تورات به روح مربوط است. این را هم می دانیم که موجود زنده تا زمانی که صاحب روح است، زنده است، لاجرم از این قاعده مستثنی نیست و خود او هم صاحب روح است. … »

پس از توضیحاتٍ علمی و خیلی ضروری درباره روح که « آن را جوهر مجرد و غیر مادی قلمداد می کنند و حیات از درون ماده به وجود آمده است …» تیشه به ریشه می زند و خدا را زمینی می کند. «اگر روح مبداء و منشاء حیات است، پس باید این اصل را هم بپذیریم که روح پیش از خدا وجود داشته و باعث و بانی حیات خدا نیز روح می باشد.» دلایل نویسنده در اثبات مدعاهایش با عقل و منطق همخوان است. اینکه روح، پیش از خدا نیز در هستی وجود داشته عقلایی ست. داستان « اینکه خودِ روح ازکجا آمده آفریننده-ی آن چه چیزی یا چه کسی بوده داستانش مانند خداست » نه کسی می داند و نه کسی تا به امروز مبداء پیدایش آن ها را گفته-اند. و تنها چیزی که با عقل و ذات منطق هستی و تکامل آفرینش همخوانی دارد این است که هر دو مقوله آفریده-ی ذهنِ انسانند. روایت های ادیان ابراهیمی هم در این مورد متفق القول هستند که خلقت جهان هستی در شش روز به کمال رسید، اگر این قول راویان درست بوده باشد، مسئلۀ تقدم روح بر خدا مطرح می شود. «خدا فقط ناقل حیات یا روح به انسان بوده نه خالق حیات. چرا که این روح است که گوهر واقعی حیات محسوب می شود، نه خدا.» این روایت تورات درباره داستان آفرینش جهان در شش روز نیز، از آن حکایت هاست که زدودنش از ذهن مومنان نا ممکن است. اما در رابطه با تکامل و آفرینش انسان، ذکر مطلبی که اخیراً در کتابی خواندم بیفایده نیست.* راوی، خسته دل و نا امید، برای پیدا کردن راهبری دلسوز روزهای سختی را با خود آزاری می گذراند در بحرانِ یأس و درماندگی و در افتادن و رفتن به جنگی تیره و نافرجام خود را شماتت می کند. « غمین و اندوهگین، درمانده و ناتوان مانده بودم که چه کنم؟… ازشدت ضعف به پهلو روی تشک افتادم.»

ظهوری شگفت انگیز

نویسنده، به خواب می رود. در عالم بیهوشی احساس می کند چیزی از سرتاسر پوست تنش بیرون می ریزد. «ذرات سفید در نقطه-ایه بالاتر از بدن من به هم پیچیدند و پس از لحظاتی، شاهد شبحی شدم که هر لحظه شکل و شمایل خاصی به خود می گرفت.» با همۀ رفتارهای متواضعانه-ی دوسویه، روح، دلخوری خود را از این کار صاحب تن پنهان نمی کند. گفتگوها نشان می دهد که روح حق ورود بدون او به دنیای ارواح را ندارد و پافشاری-اش بیجاست. روح می گوید: « این سفر خاص کسانی است که عمرشان به پایان رسیده، عمر تو هنوز به اتمام نرسیده است و نمی توانی به وادی ارواح و سرزمین مُردگان بروی.… پیش از تو نیز هیچ موجود زنده-ای به این وادی نرفته است. » سرانجام چانه-زنی ها به آنجا می کشد که روح، مرغ خیال را بهترین راهبر و راهنمای این سفر پر مخاطره به صاحب تن پیشنهاد می کند و راوی هم می پذیرد. « توصیه می کنم برنامه سفرت را به دنیای وهمی ارواح مردگان، پی بگیر، به بال مرغ خیال خود بنشین و پرنده اندیشه-ات را همسفر خود کن و برو! برو به جایی که پیش از تو هیچکس هوس و آرزوی دیدار آن را نکرده است.» و روح ناپدید می شود. و راوی در خواب سنگین فرو می غلتد.

آغاز سفر

در خیال، از آسمان های هفتگانه می گذرد و می رسد به جائیکه با دیدن تابلوی « ورود فقط برای ارواح مُردگان آزاد است» و مشاهده-ی دو فرشته-ی غول پیکر با گرزهای آتشین، با تردید و کمی دلهره به وادی ارواح وارد می شود. آنجا هم تابلوی «خروج ارواح مُردگان ممنوع است» را که در منظر دیدش نصب شده می بیند. در این ورود و خروج، از فرشته های غول پیکرِ مأمور عکس العملی مشاهده نمی شود. ورود و گردشِ جهانِ خوفناکِ ارواح به راحتی صورت می گیرد. « این سرزمین با اینکه آن چنان وسیع گسترده بود که آغاز و پایانش معلوم نبود. ارواح انباشته در فضای آن ازسر و کول هم بالا می رفتند. در هر گوشه و کنار آن هزاران هزار روح مانند کرم روی هم انباشته بودند …. تعداد زیادی از آن هم آنقدر درهم و برهم پیچیده بودند که در مجموع به صورت تپه ماهُور در آمده بودند.» نویسنده به ارواح سرگردان که در گوشه و کنار پرسه می زدند نزدیک می شود. سر صحبت را با آنها باز می کند. از درد دل ها آگاه می شود. به شکایت ها، از بی حاصلی و سرگردانی و آواره گیهای نافرجام گوش می دهد. ارواح معتقدند که سبب ایجاد جهان مرده ها و بند کشیدن ارواح، روایت پیامبران است. کاری عبث و خیالی، جهت اعتبار دادن به صحتِ قداست پیغمبران و باور کردن مردم به حضور آنها در وابستگی به الوهیتِ پروردگار جهان. روایتگر، که متون تورات و اسفار خمسه را می شناسد و از آن رهگذر است که با حدیثِ یهوه و روح و بقای روح و اثراتِ گسترده و شگفت انگیز تاریخیِ یهود آشنا شده است، در پرسش هایی که با ارواح دارد می گویند: «زنده نگهداشتن ارواح از خیلات و تصورات پیامبران نشأت گرفته است. آنها برای اینکه وقوع معاد روز قیامت را به مردم بقبولانند، چاره-ای نداشتند جز اینکه ارواح انسانها را پس از مرگ زنده نگهدارند. خدا هم که در دسترس هیچ کس جز پیغمبران نبود که درستی یا نادرستی این گفته ها را تکذیب یا تصدیق کند. » راویِ پخته و پرتجربه که نشان می دهد آدم محتاطی ست و دست به عصا راه رفتن از سلوک دیرینه-ی او، سخنان بُودار کفرآمیز را از حلقوم ارواح بیرون می کشد تا متهم اصلی در جرگۀ ارواح و از اقلیم درگذشتگان باشد. همچنین مصون از آفت های سبعانۀ بیضه داران شریعت، از شورش و عصیان در دنیای ارواح شوند! این سفر، با این جمله-ی کوتاه به پایان می رسد: « خیس و آب کشیده از خواب بیدار شدم.»

فصل دوم کتاب

بحث ها درباره مرگ و داستان روح و انسان و جاودانگی روح و ارواح خبیث و … دنیای سیاه و خاموش و نفس گیر، که تنها درخاطره است که به خواننده فرصتی می دهد برای اندک استراحت و نفس تازه کردن و دیگری، آنجا که یادی از خیام می کند. خیام نیشابوری، رندِ همیشه بیدار و آگاهِ کم نظیر سراسر تاریخ. همانکه دستگاه آفرینش و آفریننده را به سخره می گیرد:

این کوزه گر دهر چنین جام لطیف
می سازد و باز بر زمین می زندش.

در همین فصل دوم، نویسنده در کنار تیرگی-های توصیفی، تصویر دنیای سیاهِ وحشت و سکوت را مقابل چشمانِ وحشت زده-ی مخاطبین می گشاید، اما از این نکته نیز غافل نیست که قبلاً بر پیشانی کتاب، محتوای روایت هایش را به خواننده تفهیم کرده و پیداست که در دنیای ارواح گردش در باغ های ارم و گوش دادن به آواز خوانی پرندگان و ترانه-ی آبشار عسل خبری نیست و نُقل و نبات هم نصیب هیچ مسافر و خواننده نمی شود، جز تماشایی خیالی از یک نمایش خیالیِ ارواح سرگردان در بیم و هراسِ تیرگی-های مطلقِ ابدیت در فضای نکبت بار جهنمی. با سخن آخر کتاب بسته می شود. آنچه در باره این دفتر باید گفت این است که نویسنده، این بار هم در اثبات نظریه خود، باورمندان به اوهام و منادیان جهل را زیر تازیانه-ی نقد کشیده و با دریدن پرده های خیال، با برجسته کردن رسالتِ انسانیِ زندگانِ امروزی و، با حفظِ حرمت مواریث پیغمبران درگذشته، گذشته های تاریخی را به تاریخ وامی گذارد. تأکید دارد که واقعیتِ هستی و تمدن موجود جهان را مقابل چشمان ساده دلان و شیفتگانِ رجعت بگشاید. همو براین باور درست ایمان دارد که با انتقاد سالم از کردار و رفتار سوداگران دینی، و آشنا کردن مردم با معارف جدید انبوهِ ناآگاهان و مریدان را میتوان از چنگال جهلِ مسلط نجات داد.

اینکه نویسنده، این راه ناهموار و سنگلاخ را با گام های استوار پیموده و می پیماید، باید ارج نهاد و همدلانه به یاری-اش شتافت. تردیدی نیست که ارزش های کهنه و گذشته، امروزه در زندگی بشر نه موثر است و نه کاربردی دارد.

اساسا در جهان متحول کنونی که لحظه به لحظه علوم و دانش و هرگونه فن آوری ها زیر و رو می شود، و نظریه ها و تکنیک های دیروزی باطل و از مصرف روزانه روانه-ی زباله دان می شود، هیچ عقل و منطق سالم نمی تواند به زندگانِ امروزی توصیه کند که به احکام دوران شتر سواریِ پانزده قرن گذشته، حتماً و باید وفادار بماند! نباید فراموش کرد که شکوفایی علم و دانش نوین پرده های اوهام را دریده بشریت را با معارف تازه آشنا کرده است. در رهگذر این تلاش ها انسان نیز با گوهر فردیت، مقام خود را شناخته و جایگاهِ اصلی خود را پیدا کرده است. دانش امروزه-ی بشر در تأیید رفتارهای نوین اثرات درخشان و شایستگی فردی انسان را توضیح می دهد. در چنین دگرگونی-ها و تحولات جهانی، این سخن تورات که “جهان در شش روز افریده شده آن هم در پنج و شش هراز سال پیش” به گوش کسی نمی رود و نزد امروزی-ها پشیزی ارزش ندارد. گُسستن عوام از اینگونه وابستگی های ریشه دار مشغله-ی ذهنی نویسنده-ایست که با پشتکار عجیبی می خواهد سایه-ی سنگین و ننگین این غول جهل هزاران ساله را از اندیشه ها بیرون بکشد.

رضا اغنمی
اردیبهشت ۱۱, ۱۳۹۱

*****
* اینحا باید اشاره کنم به اثری از ابراهیم هرندی که به تازگی ها ازطرف انتشارات H&S در لندن منتشر شده، و ازطریق آمازون به فروش میرسد به نام « برآیش هستی». برایش به معنی تکامل است. در این کتاب آمده است: ” داروین را به ریختن آبروی انسان متهم می کردن … و داروینسم به، “تئوری میمونی” شهرت یافته بود. روزی درگردهم آئی زیست شناسان در دانشگاه اکسفورد، پس از سخنرانی هاکسلی، که یکی از زیست شناسان نامدار آن روزگاربود، اسقف اکسفورد از او پرسید که، خب بفرمائید که خانواده پدری شما از نسل میمون ها هستند یا خانواده مادری تان؟ هاکسلی پاسخ داد که؛ من ترجیح می دهم که نیایم میمون باشد تا ابلهی که هوشمندی را برای نیشخند زدن به دیگران می خواهد و موقعیت اجتماعی خود را برای پرده پوشیِ حقیقت های علمی به کار می گیرد.» ص ۱۶ همان.

Labels: ,