Tuesday, June 03, 2003






مـــن ايــــرانـــيـــم آرمــــانـــم رهــــائــــي
ازايـــن ديـــن مــردم فـــــــريـــب ريـــــائــــــي

« مــــزدک »


ما - اينك - بيش از هر زمان ديگر نيازمند به شهامت و شجاعت اخلاقي هستيم تا حقيقت را ( همهْ حقيقت را ) ابراز كنيم ، و آنچه را كه تا حالا ( بدلايل مذهبي يا سياسي ) مدفون بوده از دل تاريخ مان استخراج كنيم.
« بــابـــک دوســــتـــدار »

::::::::::::::::::::::::::::::::::::
تـاريــخ ، آگــاهـــی مــلـّی ، ايــدئــولــوژی و انـقــلاب اســلامــی

گـفـتــگو بـا عــلــی مــيــرفــطــروس


تلاش ـ در آستانة بيست و پنجمين سالگرد انقلاب اسلامی هستيم . بيست و پنج سال پيش يعنی در همان روزهای پرتب و تاب شما شعری سروده ايد که به روايت همة کسانی که آن را ديده و خوانده اند ، بيانگر احساس شما نسبت با انقلاب اسلامی و رهبردينی آن بود .
از آن دوران پُر تب و تاب کمی بگوئيد !



ميرفطروس ـ انقلاب اسلامی و شخصِ امام خمينی از آغاز برای من نوعی توهين بزرگ به حرمت انسانی بود . من در آن روزها در يک مسافرخانه بنام " بيستون " در خيابان اميرکبير ( چراغ برق ) زندگی می کردم . در واقع بعد از جريان آن " مصاحبة خونين تلويزيونی " ! 11 من مجبور شده بودم که در اين مسافرخانه زندگی کنم ، در يک اطاقک 2x3 متری ، بنابراين طبيعی بود که از آنهمه آزار و اختناق و استبداد رژيم گذشته بيزار باشم ، با اينهمه در حوادث و رويدادهای منجر به انقلاب 57 ، من دارای حالتی دوگانه بودم : بيزار از آزار و استبداد و اختناق ساواک شاه ، و گريزان از آنچه که بنام انقلاب و انقلاب اسلامی در حال وقوع بود . انتشار کتاب " حلاج " و خصوصاً " اسلام شناسی " بازتاب اين هراس و بيزاری و نفرت بود .

خيابان امير کبير ( چراغ برق ) و خصوصاً " سرچشمه " از يکطرف به ميدان سپه و بهارستان و ژاله و بعد به دانشگاه تهران می رسيد و از طرف ديگر به بازار تهران و خيابان سيروس ( بوذرجمهری ) ، سه راه آذری تا خيابان ری و بهشت زهرا .

در آن حالت دوگانة بيزاری و گريز ، ساعت 4 بعداز ظهر روز 26 دی ماه 57 وقتی خبر " رفتن شاه " مثل بمبی در سراسر ايران ترکيد ، من در " ميدان سپه" ی تهران بودم ، در اقيانوسی از مردمی بی چهره ، گمگشته ، گنگ و گيج . . . روزنامه های کيهان و اطلاعات با تيتر بسيار در شتِ " شاه ( در ) رفت " در دست های مردم هيجان زده ، می رقصيدند ، در اينحال ، وقتی مجسمة رضاشاه را در "ميدان سپه" بزير می کشيدند ، من هيچ احساس شادمانی يا رضايتی نداشتم ! " آخرين شعر " من در واقع ـ گويای اين حس و حالت من نسبت به انقلاب اسلامی و شخصيت خمينی بود . بعد از اين " آخرين شعر " ، من ديگر بطور کلی از شعر ، کناره گرفتم و به تاريخ و مطالعات تاريخی کشيده شدم .

از خاطرات مختلف انقلاب 57 ، نکته ای را که در اينجا می توانم بگويم اينست که : در رويدادها و حوادث خونين روزهای 19 تا 22 بهمن ، من دو سه بار در بهشت زهرا شاهد تشييع و تدفين " شهدا " بودم . در يکی از اين روزها از سرِ کنجکاوی يا همدلی ، بهنگام تدفين يکی از شهدا ديدم که در " گور " بجای جسد شهيد ، مقداری روده و جگر و استخوان ريخته اند ، با تعجب و حيرت از يکی از عزاداران پرسيدم : پيکر شهيد چه شد ؟ " مردی " ريشمند " با گريه و زاری جواب داد :

" برادر ! زيرِ تانک ! زيرتانک های ارتشی ، لِه شده ! "

اين صحنه ـ با توجه به آن فضای خون و جنون و شهادت ـ در ذهن من بود تا در دسامبر 1989 حوادث مربوط به رومانی و سرنگونی چائوشسکو پيش آمد . در جريان حوادث اين کشور بود که ديدم جسدهائی را از ادارة پزشکی قانونی بيرون کشيده بودند و بعنوان " شهيد " در برابر تلويزيون های جهانی قرار دادند . بعدها گزارشگر معروف شبکة 1 تلويزيون فرانسه ( پاتريک بورا Patrick Bourrat ) در يک برنامة تلويزيونی به اين " صحنه سازی " ها اشاره کرد و اعتراف نمود که تعداد 7 ـ 8 هزار کشته در حوادث رومانی بسيار اغراق آميز بوده و تعداد کشته شدگان حدود 400 نفر بوده است !

می خواهم بگويم : انقلابی که با دروغ و فريب و خون و جنون آغاز شده بود تنها برای حزب توده و " فدائيان " آن می توانست " شکوهمند" باشد ! متأسفانه هنوز هم افرادی در رؤيای آن دروغ شکوهمندی که باورش شکوهمندتر است " حال " می کنند .

" ماکس پلانک " می گويد : در فيزيک وقتی يک نظرية جديد عرضه می شود معمولاً مخالفانی دارد . امّا اين نظريّه سرانجام قبول عام می يابد ، نه به اين سبب که مخالفان مُجاب شده اند ، بلکه به آن سبب که آنان پير شده اند و مرده اند " . . .


آخــــــــريــن شـــــــــــعــر

ـ " نه !
مرگ است اين
که به هيأت قِدّيسان
برشطِّ شاد باورِ مردم
پارو کشيده است . . . "
اين را خروس های روشنِ بيداری
ـ خون کاکُلانِ شعله ور عشق
گفتند .
ـ " نه !
اين ،
منشورهای منتشرِ آفتاب نيست
کتيبة کهنة تاريکی ست ـ
که ترس و
تازيانه و
تسليم را
تفسير می کند .
آوازهای سبزِ چکاوک نيست
اين زوزه های پوزة " تازی " هاست
کزفصل های کتابسوزان
وزشهرهای تهاجم و تاراج
می آيند . "
اين را سرودهای سوخته
در باران
می گويند .
خليفه !
خليفه !
خليفه !
چشم و چراغ تو روشن باد !
اَخلافِ لاف تو
ـ اينک ـ
در خرقه های توبه و تزوير
با مُشتی از استدلال های لال
" حلاّج " ديگری را
بردار می برند
خليفه !
خليفه !
چشم و چراغ تو روشن باد ! !
در عُمقِ اين فريب مُسلّم
درگردبادِ دين و دغا
مردی
ازشعله و
شقايق و
شمشير
رنگين کمانی می افرازد . . .


آخــــــــريــن شـــــــــــعــر عــــــلــی مــيـــــــرفــــطــروس
::::::::::::::::::::::::::::::::
::
هــمــراهــی بــرای دمــوکــراســی آری ،
هــمــراهــی بــرای نــجــات جــمــهــــوری اســلامــی هـــــــرگــز !. ::



دمـــکــراســــی به فرهنگ دمکراتیک نیاز دارد ، و این فرهنگ را نمی توان وارد کرد ؛
بلکه آن را باید زايــانــيــد ، رویــانـــیــد ، پــرورانـــيــد و فــراگــســتـــرانــيـــد .....
««« ایـــرج ارجـــمــنـــد راد »»»

""""""""""""""""""""""""""""

((( خــــــــــبــرچـيــن)))

:::::::::::::::::::::::::::::::::::

0 شـمـا چــه می گوئيـد؟:

Post a Comment

<< Home