چند گام تا پیروزی
نادره افشاری
مانده بودند چه کنند!؟ درست در صحن قم، همان دور ضریح، چهار تا آخوند ورپریده بودند. سه تا توی مشهد، یکی بیرون صحن شاهچراغ شیراز، یکی هم توی خیابان. روی بدن آخوند-ها علامتی نبود؛ فقط جایی مثل جای نیش زنبور قرمز شده بود. کاری از دستشان برنمی آمد، مگر این که امامزاده ها را قرق کنند؛ ولی مگر می شد؟
آنقدر امامزاده و گنبد و بارگاه تو چهار گوشه-ی کشور به مردم زورچپان کرده بودند که صد هزارتا لباس شخصی و پاسدار و بسیجی هم کمشان بود.
هفته-ی دوم دوتا آخوند درست دم در ورودی «شابدوالعظیم» تلف شدند. سه روز بعد یکی سر قبر خمینی. همه هم با همان علامت مسخره-ی نیش زنبور. در کالبد شکافی چیزی دستگیر-شان نشد. چند تایی کمرشان لک بود؛ چند تا زیر گردنشان، یکی پشت گردنش، آخری هم زیر زانوی چپش جای «نیش زنبور» مانده بود. پزشک قانونی حدس زد که اثر سوزن پلاستیکی باشد. یک لباس شخصی ریشو هم همینطوری ریق رحمت را سرکشید، درست دور و بر «بیت رهبری» [خلیفــه-نشینِ خلافت اسلامی]!
کک به تُنبانِ-شان افتاده بود. می خواستند داروخانه-ها را ببندند، یا مثلا ورود سرنگ کوچک پلاستیکی را ممنوع کنند که نمی شد. دست خودشان توی کار بود. بازار سیاه غوغا می کرد. مردم سُرنگ-ها را بغلی به هم رد می کردند. مصرف اصلی-اش برای مواد مخدر بود و حالا بلای جانِ-شان شده بود.
حسن گفت: «بچه-ها، من چند تا سرنگ خالی می خوام!»
اولین هسته تشکیل شد. گروه «پیشتازان پیروزی» را تاسیس کردند. می خواستند نسق بگیرند. خیال نمی کردند با این سُرنگ-های پلاستیکی فسقلی کسی نفله شود. چند تا فلج روی دست دولت می ماند، چند تا هم «شهید» اما دولت صدایش را درنمی آورد. هنوز خیلی جدی نشده بود.
سُرنگ-های کوچک تو بازار سیاه کم پیدا می شدند. یکی از اهالی «تایباد» که تازه به گروه وصل شده بود، قول داد یک کرور سرنگ سر پلاستیکی وارد کند و به هسته-ی تهران برساند.
فردایش تهران غوغا بود. دیگر آخوند-ها جرات نمی کردند زیارت بروند. گاهی شب-ها امامزاده ها را قرق می کردند، ولی باز هم نفله روی دست دولت می ماند. نفله-ها همه هم توی امامزاده ها سقط نمی شدند. تو خیابان یا توی بازار هم همینطور بود. چندتایی فلج شدند، چون سرنگ خورده بود وسط نخاعِ-شان. بچه ها نمی خواستند کسی را بکُـشند؛ همه-اش اخطار بود برای این که آخوند-ها جانِ-شان را بردارند و بروند. هرکس چند تا سرنگ گیر می آورد، کار یکی را می ساخت. بعضی-ها که خبره-تر بودند، سُرنگ-ها را به «چیزی» آلوده می کردند. اینجا دیگر ردخور نداشت که «علماء» [آخوند-ها] شهید می شدند.
یکی از بچه-ها خواهرش را هم وارد گود کرد؛ خواهرش، همکلاسی-اش را صدا کرد. یک دفعه دوازده تا دختر، سُرنگ تو کیف، چادر سیاه ننه بزرگِ-شان را سرشان کشیدند و راه افتادند بروند زیارت. اینها ترتیب آبچی زینب-ها را می دادند. وسط شلوغی-ها کی به کی بود!
این یکی از مراحل «پیش از پیروزی» بود. هنوز کلی کار داشتند. پیروزی چهره-ی لطفش پیدا بود؛ ولی از آن دور دور-ها...
نادره افشاری
19 آبان 1389
10 نوامبر 2010 میلادی
Labels: Iran, MazdakCaspian, Nadereh Afshari, چند گام تا پیروزی, نادره افشاری
2 شـمـا چــه می گوئيـد؟:
با درود بر شما
وبلاگ وزین و پرمحتوایتان را به پیوندهایمان افزودیم
به امید آزادی و سرفرازی ایران
درود فراوان بر فداییان میهن در بندمان و سپاس از پراکنده کنندگان آگاهی
Post a Comment
<< Home