Monday, May 17, 2010


شهريارا، بيا که راه بسيار هموار است!


امير سپهـر


اين «انحراف تاريخی» دگرباره مردم ما نيست، اِلا همانانی که با نام های غلط اندازی چون فرهيخته و شاعر و پژوهشگر تاريخ و کارشناس مسايل سياسی و مفسر و نخبه... و بويژه «روشنفکر»، سه دهه از عمر گران-بها و انرژی آنان را با اين بحث های بظاهر شيک اما در حقيقت کاملن نامربوط و مبتذل به هدر داده اند.

مشکل اصلی در اين سوی است و روضه خوان ها و چاقوکشان هم تمامی اين سی و يک سال حکومت خود را مرهون همين به اصطلاح نخبگان ايران هستند. به اصطلاح را هم بدين خاطر می آورم که باور دارم اگر ايران حتا ده ـ بيست نخبه راستين و با وجدان هم که می داشت، کجا مشتی ملای بی سواد و احمق و عده-ای شاگرد حلبی ساز و شمع فروش و چاقوکش کاملآ غيرسياسی می توانستند بيش از سه دهه بر کشور پهناور و مهمی چون ايران حکومت کرده و اين همه توهين و تحقير و رسوايی را بر ما تحميل کنند.

هر زمان که بدون خودسانسوری، با منطق و استدلال ثابت می کنی که اين عناد ورزی ها و خودخواهی ها که بسياری از مثلآ نخبگان ما هم آنرا مبارزه سياسی و حتا «دموکراسی خواهی»؟! می نامند، سرانجام ايران را بر باد فنا خواهد داد، آن گروه از هم-ميهنانی که هنوز هم اندک خردی برايشان باقی مانده و فريب اين گُنده-گويی-های بی پشتوانه را نخورده اند، از اين واقع بينی و فاشگويی ها بسيار خرسند می گردند. چرا که احساس می کنند هنوز هم هستند ايرانيان بيدار-دلی بسان خودشان، که حقيقت ايران را بر روی اين کره خاکی و در درون آن ايران فلک-زده و گرفتار می بينند، نه در عالم پندار و ذهن های عليل خود.
بگونه-ی طبيعی هم اين گروه، پيوسته اين پرسش را مطرح می کنند که پس: «چاره ی کار ما چيست و چه بايد کرد؟». پاسخی هم که هميشه من کم آگاه به اين گراميان می دهم اين است که؛ ای خواهر، ای برادر و ای فرزند دلبندم، به انسانيت و وجدان که چاره کار بسيار آسان است. همه-ی اسباب رهايی ما از اين «ره گمکردگی و بی آبرويی تاريخی» هم در دسترس، ليکن کجاست آنکه دلش با زبانش يکی باشد؟! کجاست آن وجدان بيدار و ذهن هشيار و کو آن مسئوليت شناسی؟ و از همه مهم تر هم بقول پيشنيان، کجاست اصلآ ديگر آن «اِرق ملی» روزگار پهلوی که در سايه ی آن «سرمايه معنوی»، ايرانی حتا نيم نگاهی چپ به ميهن و هم ميهن خود را هم تاب نمی آورد؟

انديشه ای در حال تسخير
برای اينکه مراد خود را بهتر رسانده و در عين حال هم سخن خود را مدلل کرده باشم، از يک رخداد تاريخی ـ فرهنگی مدد می گيرم که بيش و کم هم همه آنرا می شناسند. ليکن اين شناخت غالبآ يکسويه بوده و تاکنون هم کمتر کسی به تاريخ و جغرافيا و يا زمان و مکان و چرايی اين رخداد توجه نشان داده است. مرادم هم خود ما مردم اکثرآ پوسته گرا است که همه-ی پديده-ها را مثبت و منفی پنداشته و به تبع آنهم، يا چيزی را به گونه-ی مطلق رد می کنيم و يا اينکه آنرا صد در صد پذيرفته و ستايشگر آن می گرديم. بطوری که ديگر چشم و گوش و هوش-مان بکلی از کار می افتند.

باری، ماكياولی (۱)در حالی به بی اخلاق ترين و رذل ترين فيلسوف تاريخ شهره است که نزديک به شش سده است که برای هر هم-ميهن خود يکی از بهترين الگو-های اخلاقی بشمار می رود. نمونه و سمبل يک ايتاليايی پاک-نهاد که آنگاه که پای استقلال و عظمت ميهن-اش به ميان آيد، ديگر تمامی ارزش های متعارف اخلاقی برای او بی اعتبار می گردند. از اين ديدگاه هم، انديشمندی بسيار ميهن-پرست و گران ارج که سزاوار مهر و احترامی ويژه است. چرايی اين امر هم البته علتی تاريخی و از آن هم مهم تر هم، «انگيزه»-ای بسيار نيرومند دارد.
ادامـــه[+]

Labels:

0 شـمـا چــه می گوئيـد؟:

Post a Comment

<< Home