Saturday, June 22, 2002

ايران آرا

من ايرانيم آرمانم رهائي
از اين دين مردم فريب ريائي


شنبه پانزدهم ژوئن دوهزارودو

بخش پاياني ماجراي آيت الله شدن حمال باشي
به روايت “ ع -- م “ آواره از بمبئي هندوستان



آيت الله حمال ؛ با ما محصلها رابطة خيلي خوبي داشت .
بجه ها دور و برش را ميگرفتند و سوآل پيچش ميكردند ؛و او هم به همة پرسشهاي بي سروته ما؛
جوابهاي طنز آلود ميداد و همه ؛ از جمله خودش ؛ ميخنديديم . گاهي اوقات بچه ها از مسائل
جنسي سوآل ميكردند و آيت الله حمال مي خنديد و ميگفت : “ نه كاكو ! اين ديگه تو حوزة صلاحيت من نيس . برين بروجرد و از آقاي بروجردي بپرسين . “
“ والله آقا وسعمون نميرسه بريم بروجرد . كرايه ماشين نداريم . “
“ خوب ؛ برين مدرسة خان خودمون اونجا “ آخوندملا بانگ صبح “ تمرگيده و به جاي ياد دادن و ياد گرفتن ؛ براي مردم صيغه اي پيدا ميكنه ؛ برين از “ آخوند ملا بانگ صبح“ بپرسين . “
آيت الله حمال هميشه آخوندها را مسخره ميكرد و بچه ها را به تحصيل علوم جديد تشويق : “ حرومزاده ميره رو منبر ميگه نگين :
“ والضالمين “ ؛ بلكه بگين “ والقا آ آ لين “.
يه عده الاغ هم اين چرنديات را مثل يونجه مزه مزه ميكنن . تا وقتي اين خرا هستن ؛
آخوندا هم سوارشون ميشن .اينا نون نفهمي مردمو ميخورن . بچه ها درساتونو بخونين .
صنعت و فلاحت ياد بگيرين. مردم رو آدم كنين . اين وظيفة شماهاس . ولي هر چي چوب به آخوندها بزنين ؛ آدم نميشن . اينا انگل اند .
همه شونو بگيرين و ببندين به گاري . “
بچه ها با شيطنت و كنجكاوي خاص ؛ به حرفهاي آيت الله حمال گوش ميدادند ؛
و هيچ وقت ؛ با آن كه هميشه تشنة موضوعي براي مسخره كردن بودند ؛آيت الله حمال را دست نينداختند .بر عكس هر وقت دست ميداد ؛ با او همكاري هم ميكردند .
مثلآ وقتي كه محضردار معروف شيراز ؛ حاج شيخ عباس قرائتي ؛ با سند سازي و با همكاري آخوندهاي شيراز ؛ خانه و باغ كوچك يتيم صغيري را به اسم خودش كرده بود ؛
آيت الله حمال برايش شعري ساخت كه بچه هاي محصل هر وقت حاج عباس را ميديدند ؛
دسته جمعي دم ميگرفتند و ميخواندند :
“ آشيخ عباس النگي / خروس پاخلنگي / الان ميرم به عرضت / عصا ميكنم به درزت . “
فقط يگبار ؛ اصغر آقا پسر حاج رحيم ترمه چي ؛ در صدد مسخره كردن او برآمد ؛ ولي چنان
تودهني خورد كه تا آخر عمر يادش نخواهد رفت ؛
موقع امتحان بود و بچه ها تك و توك در داخل و بيرون مسجد وكيل مشغول درس خواندن بودند . اصغر آمد و گفت : “ بچه ها ؛
آيت الله حمال توي يكي از طاق ها نشسته داره شپش ميگيره .
بريم اذيتش كنيم . “بچه ها گفتند “ ارواح عمه ات كه اذيتش كردي . “ او گفت “حالا ببينين . “
به اين ترتيب ؛ اصغر آقا از جلو و ما بچه ها از دنبال ؛ رفتيم سراغ آيت الله حمال
اصغر آقا گفت “ آقا مسئله تن “ “ بنال پسر حاجي ترمه چي . “ “ آقا شك ميون دو شك چي ميشه ؟ “ “ شك ميون دو شك “ يا “ شك ميون دو تا شك ؟ . “
اصغر آقا كه ترسيد آيت الله حمال الان متلكي نثارش كنه ؛ من من كنان گفت : “ اختيار دارين آقا ؛ منظورم شك ميون دو تا شك بود . “
آيت الله حمال ؛ نگاهي به سر تا پاي اصغر آقا انداخت و گفت : “ خوب معلوم ديگه . پس از اتمام سجدتين ؛ بلند ميشي راس و خدنگ و مستقيم ؛
مثل دست خر ؛ واميستي تا يادت بياد . “
بچه ها زدند زير خنده . اصغر آقا گفت : “ حالا گيرم يادم نيومد . “ بعد از اينكه اينجا كارت تموم شد ؛كجا ميري ؟ “ “ خب معلومه ؛ ميرم خونه مون .“
“اگه ميشه كه راه خونه تون يادت نياد و راس بري تو خلاي مسجد ؛ اون هم يادت نمياد . “
اصغر آقا بور شد و راه خودش را گرفت و رفت . بعداز آن ؛ بچه ها به او لقب “ اصغر دس خر “ دادند .
اواخر سال ۱۳۴۴ ؛ براي مدتي از آيت الله حمال خبري نشد . بچه ها دلخور بودند و مرتب از يكديگر سراغ او را ميگرفتند .
بعداز دو ماه ؛ شنيديم كه شكم آقا آب آورده و مرده است .
با مرگ او ؛ آخوندهاي شيراز شادي كردند ؛ مقامات دولتي نفس راحتي كشيدند ؛ بازاري ها با
دمشان گردو شگستند ؛ محصلين افسوس خوردند ؛ تنها حمال ها و شاگرد شوفر ها بودند كه برايش در كاروان سراي موتاب ها ؛
واقع در يكي از پسكوچه هاي دروازة شادي ؛ مجلس ختم گذاشتند و در مرگش اشك ريختند .
ميگويند كسي كه بيش از همه در مرگ آيت الله حمال بي تابي كرد ؛ عزيز قلي ؛ حمال پير و افليجي بود كه هفت سر عائله داشت .

پايان
بمبئي --- ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۴ “ ع - م آواره “


به نقل از “ آهنگر در تبعيد -- مهر و آبان ۱۳۶۳

همزبان حرفي بزن ؛ چيزي بگو ؛ كاري بكن
سرخ و آذر گونه و هشيار باش .


اگر نوشته هاي ما ارزش خواندن دارند ؛ لطفآ وبلاگخونة ما را به ديگر ياران معرفي كنيد. با سپاس
احساس غريبي مكن اينجا كه رسيدي.

0 شـمـا چــه می گوئيـد؟:

Post a Comment

<< Home