Thursday, June 06, 2002

ايران آرا

من ايرانيم آرمانم رهائي از اين دين مردم فريب ريائي


يادي از آيت الله حمال
ادامة ماجراي آيت الله شدن حمال باشي به نقالي ع - م - آواره
ديشب به آن قسمت از ماجرا رسيديم كه حمال باشي به سمت محافظ شخصي آيت الله حائري ارتقا يافت و حالا دنبالة داستان :
از اين به بعد ؛ حمال باشي صبح ها حمالي ميكند و بعداز ظهر ها با آيت الله حائري اين ور و آن ور ميرود ؛ و به اين ترتيب به تمام
فوت و فن ها و كلك هاي زندگي آخوندي وارد ميشود . او با چشم هاي خودش ميبيند كه آخوندها ظاهرآ از هم تعريف و تمجيد ميكنند ؛
ولي در باطن به خون هم تشنه اند. او خودش شاهداست كه اينها چطور خمس و ذكات و صدقات و مبرات را از چنگال يكديگر در مي آورند .
آنها در بالاي منبر از فضائل فقر و بدي ربا حرف ميزنند ولي در عمل با حاج رجب هوائي ؛ صراف بازار سوخته زد و بند ميكنندو از طريق او پول نزول ميدهند .
آنها خلايق را از آتش جهنم و مار غاشيه مي ترسانند ؛ ولي خودشان حتي از خوردن مال يتيم صغير هم اباء ندارند ؛
آنها كه علم و كمالات خودشان را براي عوام الناس تا كرسي عرش بالا ميبرند ؛ در عمل ؛ حتي به اندازة خر ميرزا نعمت شلغم فروش هم سرشان نمي شود:
يك مشت پند و موعظه و قصه هاي بي سروته و مصيبت نامه از بر كرده اند و بارها و بارها ؛ در منبرهاي گوناگون ؛ همان ها را تحويل مردم بدبخت ميدهند.
حمال باشي چقدر از مردم لجش در مي آمد كه اينها را مثل نقل و نبات مي بلعيدند . آخوندها ؛شبي نبود كه پاي سفرة هفت رنگ ننشينند
و دندان مبارك را با آنجاي مرغ آشنا نكنند ! آنها ؛ كه به ظاهر دشمن آشتي ناپذير لهو و لعب بودند؛ هر شب بساط شراب و كباب و منقل و وافور و تنبور شان
برقرار بود و هر كدام هم دو سه تا عقدي و هفت هشت تا صيغه اي داشتند. حمال باشي ؛ در عوض ؛ زندگي حمال ها را ميديد كه در هفت آسمان يك ستاره نداشتند
و سي روز خدا هشتشان گرو نه بود . نه كارشان دائمي بود و نه درآمدشان كافي . بچه هايشان توي چرك و كثافت ولو بودند و از زور بي غذائي ؛ دتدهشان را
ميشد شماره كرد . بلا به حمالها برگشته بود و روزي نبود كه مرگ و مير توي خانوادة يك حمال نيفتد ؛ و روزي بيايد كه يكي از آنها دك و پوزش آويزان نباشد.
به عكس ؛ آخوندها بادمجان بم بودند و آفت نداشتند ؛ هركدام شان نيم من غبغب داشتند و موقع خنده ؛ نيششان تا بنا گوش باز مي شد.
آنها ؛ كه بالاي منبر با ادب و نزاكت بودند و لفظ قلم حرف مي زدند ؛ وقتي كه در خلوت به هم ميرسيدند ؛ از به كار بردن ركيكترين حرفها
و حتي انگشت رساندن به همديگر شرم نداشتند . روز ها مي آمدند و مي رفتند وهر روز كاسة صبر حمال باشي لبريزتر ميشد .
يك روز كه طاقتش تمام شده بود ؛ تصميم گرفت كه دست به كاري بزند . مي دانست كه عقل و كمالش صد برابر بيشتر از حائري ها ؛ دستغيب ها ؛
صدر بلاغي ها و مكارم شيرازي هاست . آخه ؛ از قديم مشهور بود كه هر كس يك سال حمالي كنه؛ مثل اينكه چهل سال قاضي گري كرده باشه .
او كه هزار ماشااله چهارده سال بود كه به شغل شريف حمالي مشغول بود و تمام حمال هاي شيراز يار غارش بودند.
يك روز اتفاقي افتاد كه لجش را از دست حائري در آ ورد ؛ ماجرا از اين قرار بود كه يكي از ملاكين لرستان ؛ از يكي از ده كوره هاي ممسني آمده بود .
حائري ؛ براي اينكه يلرو را خوب تيغ بزنه ؛ موقع نماز جماعت در مسجد وكيل ؛ او را بغل دست خودش قرار داد ؛ مالك لر ؛ بدونه اينكه معناي
حرفها و وردهاي عربي را بفهمد ؛ هر كاري را كه حائري و ديگران ميكردند ؛ گوسفندوار تكرار ميكرد .هم اكنون در محراب ؛
مالك لر بغل حائري ايستاده بود و حمال باشي بغل دست لر ؛ به محض آنكه ركعت دوم نماز عشاء شروع شد ؛ موقع سجود ؛ حمال باشي ؛
جاي حسلس لر را محكم گرفت . مالك لر ؛ كه خيال ميكرد اين هم جزو مقارنات نماز است ؛نامردي نكرد و همان جاي آقا را گرفت ؛
آقا بلند گفت “ بسم الله ! “ و حمال باشي فشار داد و لر هم فشار داد ؛ آقا بلند گفت “ الحمد الله ! “ و حمال باشي فشار را زيادتر كرد ؛
لر هم با قوت تمام فشار را زيادتر كرد ؛ آقا كه نفسش داشت بند ميآمد ؛ با صداي بلند و لرزان گفت “ سبحان الله ! “.
لر از كوره در رفت و گفت “ سبحان الله و گور باوت ! خب پدر سگل ول كنه تا ول كنم نه ! “.
حمال باشي نگذاشت كه نماز تمام شود . در حالي كه از هر طرف به او تنه مي زدند ؛ و عبارات نماز را بلند تر مي خواندند ؛
از وسط جماعت رد شد و يكراست رفت آخر خيابان لطفعلي خان زند ؛ مغازة كاكاجان صابوني و داخل مغازه با كاكاجان لبي تر كرد
و بعد ؛ شنگول و سرحال ؛ از مغازه بيرون اومد و پيچيد توي محلة كليمي ها و از ملايوسف كهنه فروش يك دست عباي كهنة وصله دار
به مبلغ بيست و هفت قران خريد . لنگ حمالي را هم مثل عمامه پيچيد و به سر گذاشت و رسمآ شد «« آيت اللة حمال »»
و با خودش حرف ميزنه : “ ننه سگها همة گهكاري هاي بازاريارو كلاه شرعي سرش ميذارن ؛ و بازارياي بي پدر هم جيب اونارو تا دلت بخواد پر ميكنن .
اينجا ما هستيم كه يه كلاه گل و گشادي سرمون ميره . صبر كنين ؛ كاري سرتون بيارم كه روز رنگ بگيره . “
« نوشته : “ ع -- م -- آواره “ به نقل از : آهنگر در تبعيد ؛ مهر ماه 1363 هندوستان »
بقية اين داستان شيرين و واقعي را فردا برايتان تعريف خواهم كرد .
من ايرانيم ؛ آرمانم رهائي
از اين دين مردم فريب كذائي
همزبان حرفي بزن ؛ چيزي بگو ؛ كاري بكن
سرخ و آذرگونه و هشيار باش
احساس غريبي مكن ++اينجا++كه رسيدي .
اگر نوشته هاي مه ارزش خواندن دارند ؛لطفآ وبلاگخونة ما را به ديگر ياران معرفي كنيد . با سپاس


0 شـمـا چــه می گوئيـد؟:

Post a Comment

<< Home