Thursday, June 06, 2002

ايران آرا

من ايرانيم ؛ آرمانم رهائي
ز وابسته بودن به دين ريائي.


يادي از آيت الله حمال
هنوز هم اهل شيراز؛ به خصوص بر و بچه هاي دروازة شادي ؛ خاطرة آيت الله حمال را فراموش نكرده اند ،
حتي تا امروز هم هيچ كس اسم حقيقي اين يك لاقباي كهنه پوش ؛ با آن تنبان گشاد دبيت حاج علي اكبري اش را ؛ كه بند آن هميشه آويزان بود ؛ نمي داند ،
فقط مي دانيم كه راه “حمالي “ تا “ آيت اللهي “ را يكشبه طي كرد ؛ و با تيش طعنه ها و لطيفه ها يش ؛ وحشت در دل آخوند ها ؛ بازاري ها و زعماي قوم مي انداخت ،
در بارة محل تولدش ؛ روايات بسيار بود : بعضي ها مي گفتند “ آقا اصلا اهل صابوناته “ « منظور شهر اصطهبانات است » و هنوز هم توي اين شهر ؛ قوم و خويش داره ،
ما خودمان بار ها شنيديم كه وقتي به صحراي كربلا ميزنه ؛ صابوناتي مي خونه “ ، ديگران اين حرف را ياوه مي خواندند و اظهار عقيده ميكردند كه : مسقط الرآس آقا فساس و
فسائي هاي اصل گواهي ميدن كه دورة رضا شاه او را از فسا سرباز گيري كرده اند “ ، شاگرد شوفر هاي جهرمي ؛ مي گفتند كه “ آقا از ميون محلة كوشكك جهرم بلند شده ،“
در حالي كه حمال هاي جوان شيرازي ؛ به ريش آن ها مي خنديدند و با افتخار اظهار مي كردند “ كاكو ؛ به آقاي شاه مير حمزه قسم ؛ كه آقا مال ناف شيرازه ،“
خلاصه هر كسي سعي مي كرد كه دم خودش را به بند تنبان آيت الله حمال ببندد ، ولي يك چيز مسلم بود كه او در شهر قشنگ و نقلي شيراز عمامه گذاري كرده است ،
چه ؛ قبلآ از زن و مرد و پير و جوان ؛ او را بارها با جل و پلاس حمالي ؛ در اطراف دروارة اصفهان و دروازة كازرون و حوالي گاراژ هاي اتو شاهين ؛ اتو فارس ؛ اتو شهپر ؛
و اتو عدل ديده بودند كه پرسه مي زده و ماشين هاي باري را پر و خالي مي كرده است ، مشتي بهادر ؛ شوفر بنز خاور ؛ قسم به جلاله مي خورد كه خودش ديده كه هشتاد من بار
مي گذاشته روي پشتش و آخ هم نمي گفته : “ همة حمال ها ازش حساب مي بردن ، باندازة هفت گاو بند زور داشت ، اين را ديگه خواجه حافظ شيرازي هم مي دانست كه ؛
آيت الله حمال ؛ براي مدت هاي مديد ؛ تا قبل از آن كه در مسند آيت اللهي جا بيفتد ؛ با حفظ سمت ؛ حمالي هم مي كرده است ، با وجود اين ؛ هيچكس نمي دانست كه چگونه او ؛ به طور ناكهاني ؛ “ از سربازي به سرداري “ رسيد ، هيچ نرينهي هم در نمام شهر شيراز پيدا نشد كه زهره كند و اين را از خود آيت الله بپرسد ،
در اين مورد ؛ افسانه هاي زياد ساخته بودند ، شايع بود كه حمال ها حقيقت را مي دانند و بروز نمي دهند ، سيد عابدين ؛ سردستة حمال هاي مقابل مهمان خانة دهنادي ؛ بعد ها روايتي نقل كرد كه از همة معتبر تر به نظر مي رسيد ؛ و ما كه نمي خواهيم اين راز تا لبد در پرده بماند ؛ به روايت مذكور متوسل مي شويم ، شايد در آينده كساني پيدا شوند كه با آيت الله ـ
حمال بوده باشند و روايت هاي معتبرتري نقل كنند ،
قبل از ارتقآء به مقام آيت اللهي ؛ ما همه ؛ او را به نام “ حمال باشي “ مي شناختيم ، يكي از شبهاي ماه محرم ؛ پس از يك روز كار سخت حمالي در كاروانسراي چپرخونه؛
حمال باشي تشريف مي برد به مسجد حاج غني تا به موعظة آيت الله حائري گوش بدهد ، ناگهان ؛ بشقاب بشقاب حلواي خيرات وارد مجلس مي شود ، مردم هجوم مي برند براي
حلوا ، آيت الله حائري هر چه گلوي خودش را جر مي دهد كه “ بابا ؛ مسلمونا ؛ اينقدر در بند اين شكم بي هنر پيچ پيچ نباشين ؛ كسي به خرجش نمي رود ، مسجد مي شود
عينهو حمام زنانه ، آيت الله حائري كه عاجز مي شود و خلقش تنگ ؛ سر خلايق داد مي زند كه “ حمال ها؛ بي شعور ها ؛ بس كنيد ! “ مسجد از كنترل خارج ميشود و مردم ؛
پاپرهنه مي دوند روي خشت هاي تري كه آيت الله حائري تازه از قالب خارج كرده بوده است ، همان لحظه اي كه معلوم ميشود كاري از دست هيچ كس ساخته نيست ؛ حمال باشي به وسط مجلس مي پرد ؛ روي ميكند به خلايق و ميگويد : -- ملت بس كنين ديگه ! به علي هر كي جيك بزنه ؛ جيك دونشه رو در مي آرم ، و بعد اشاره ميكند به نارنج مسجد و ميگويد :
همين درخت نارنجو با خارها و بركها و ميوه هاش حوالة ننه ددة كسي كه شلوغ پلوغ بكنه ، مردم ؛ كه يك آدم گردن كلفت و شانه پهن را در مقابل خودشون ميبينند ؛
يك مرتبه صداشان را ميبرند ، حمال باشي سر جاي خودش ميشينه ؛ آيت الله حائري خوشحال ميشود و در حالي كه با چشم دنبال حمال باشي مي گردد ؛ ميگويد :
كجا هستي كه روي اون زبونت را ماچ كنم ؟ اما حمال باشي ؛ كه درهم و ناراحت است ؛ هيچ نميگويد ، مجلس تمام ميشود ؛ آيت الله و دور و بري هايش از مسجد خارج ميشوند و حمال باشي كه پشت سرشان راه مي افتد ؛ بيرون مجلس ميبيند كه صاحب مجلس ؛ حاج عباس اردوبادي ؛ براي يك ساعت منبر رفتن ؛ پنجاه تومن گذاشت كف دست آقاي حائري ،
حمال باشي ؛ آه از نهادش بر مي آيد : “ واويلا كه ما بايد از خروسخون تا بوق سگ جون بكنيم ؛ تا پنج تومن در بياريم ؛ ولي اين بابا يك ساعت امام حسين كشت و اومد پائين ؛
پنجاه چوب نصيبش شد ،“ بعد از پول گرفتن ؛ قدم هاي آقا تند ميشود ، حمال باشي ؛ به سختي ؛ خودش را به او ميرساند و ميگويد : ــ آقا ؛ ديدي خودت با اين همه حاه و حلال
نتونستي ساكتشون كني ؛ ولي من كردم ؟ حالا تو آيت الله هستي و من حمال ؛ ولي بدون كه حمال ها بي شعور نيستن ، از قديم و نديم گفته اند “ آدمي كه با عرق جبينش نون در
مياره ؛ تاج سر مردمه “، ــ روزي چقدر از حمالي عايدت ميشه ؟ ــ پنج تومن ، ــ اين روزها ؛ آدمهاي خناس زياد شدن ؛ بيا من روزي پنچ تومنو بهت ميدم ؛
بشو محافظ شخصي ام ،
« نوشتة : “ ع ، م ، آواره “ به نقل از :آهنگر در تبعيد مهر ماه 1363 »
بقية اين داستان شيرين و واقعي را فردا برايتان تعريف خواهم كرد ،
من ايرانيم آرمانم ؛ رهائي از اين دين مردم فريب كذائي
همزبان حرفي بزن ؛ چيزي بگو ؛ كاري بكن ،
سرخ و آذر گونه و هشيار باش ،
احساس غريبي مكن ++اينجا++كه رسيدي ،
اگر نوشته هاي ما ارزش خواندن دارند ؛ لطفآ اين سايت را به ديگران هم معرفي كنيد ؛ با سپاس

0 شـمـا چــه می گوئيـد؟:

Post a Comment

<< Home