مرگی که زندگی است
به بهانه-ی درگذشت شاهپورعلیرضا
نادره افشاری
اسلام، دین نفرت است؛ دین وحشت و مرگ؛ دین خفت و بی آبرویی؛ خشم و دشنام؛ دین دیگرکُشی و دیگرستیزی؛ حال آن دیگری هرکه می خواهد باشد؛ جنسی دیگر، نژادی دیگر، اندیشه-ای دیگر، باوری دیگر و هر چیزی دیگر. در باور تئوریسین-ها و متولیان این دین، هرآنکس را که مانند اینان نیست و مانندشان نمی شود و نمی خواهد بشود و نمی تواند بشود، باید کُشت؛ باید به صلابه کشید.
این دین، دین نوحه و زاری است؛ دین خاک بر سر کردن؛ دین گل به سر و روی مالیدن؛ دین زنجیر و قمه زدن؛ دین عشق ستیزی و انسان ستیزی؛ دین کشور-های بدبختی است که در هیچکدامشان تمدن و تجدد و حقوق برابر انسان-ها پای نگرفته است؛ می دانستید؟
این دین، دین زندان سازی است برای زنان؛ دین یهودستیزی، دین بهایی کُشی، زردتشتی سوزانی، و دگراندیش و دگرباش ستیزی.
این دین، برآمده است از حسرت-های ناتمام ِ ساکنین سرزمین-های آفت زده و خشک اعراب بدوی؛ مکه و مدینه و فلسطین؛ دینی که این روز-ها در هیئت «فاشیسم قرن بیست و یکم، با سلاح حجاب اجباری، پرچم اسلامگرایی» به میدان آمده است، تا همه-ی دستاورد-های تمدن، حقوق برابر انسان-ها و مدرنیته را به نابودی بکشاند.
1400 سال است که ما گرفتار این توحشیم؛ گرفتار این واپسگرایی، این واپس پرستی، این عقب-ماندگی و این واپس نگری به عنوان اتوپیا و «ناکجاآباد ملازادگان ِ» ضد مدنیت و ضد مدرنیته که همیشه خاک به چشممان پاشیده-اند.
من اما باور دارم که دیگر دوران این ملازادگان، ملااندیشان، ملاباوران و ملاپرستان به سرآمده است. درگذشت دلخراش شاهپور علیرضا پهلوی که من آن را اعتراضی به اشغال سرزمینم می بینم و وصیتنامه-ی ایشان که آن نیز خود اعتراضی شگرف است بر علیه این آئین دگرستیز؛ درگذشتی که بیش از همه-ی غمی که در من [هم] پیچید، نشان داد که ما ایرانیان چگونه از نفرت و ننگ و مرگ و عزا و نابودی و دار و درفش به فغان آمده-ایم و چگونه بر آن «خودسوزی دلسوز ملی» و آن «افتضاح تاریخی سال 57» خط بطلان می کشیم؛ چه شادی آفرین و چه امید دهنده.
من این تلنگر را بر وجدان زخمی ملت ایران به فال نیک می گیرم، شاید که این «درگذشت» زمینه-ای باشد تا به خود آئیم و ببینیم که «آن خودسوزی دلسوز ملی» حتی دامن «شاهزادگان» نازپرورده-ی ما را نیز گرفته است و اینان نیز، هرچند که در پی غم نان نیستند، اما همیشه و همیشه در وحشت از آن «وحشت بزرگ حاکم بر میهنمان» آرام و قرار ندارند.
اینان، چه در جلو صحنه باشند، و چه در پشت صحنه، باز هم زهر نیش کشنده-ی انقلاب فجیع اسلامی، جان و تنشان را می آزارد.
به نوشته-ی شاهزاده-ی ناکام ادبیات ایران، صادق هدایت:
«در زندگی زخم-هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد. این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این درد-های باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمد-های نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن...»
من اما تصور می کنم که پس از آوار بختک افتضاح تاریخی سال 57 بر ایران، و آن تجربه-ی خونین، دیگر «می توان» از «زخم-هایی که روح را آهسته آهسته می خورد و می تراشد» تا تمامت کند، سخن گفت.
من مرگ خودخواسته و تراژیک این «شاهزاده» را اعتراضی اساسی بر این «وحشتبزرگ» می دانم، و نوید ایران دوستی، شادخواری و شادابی. خاکستری که باید بر سینه-ی آب-های همیشه شاداب خزر ریخته شود، باید ما را [همه-ی ما را] به یاد دورانی بیاندازد که در آن، هیچ جدایی و جداسازی-ای بینمان نبود.
همه مان در برابر قانون برابر بودیم؛ کسی ما را به بهانه-ی «زن» بودن و «باور» دیگری داشتن، به پشت دیوار-های سنگین عقل ستیزی نمی چپاند؛ همین!
نادره افشاری[+]
19 دیماه 1389
نهم ژانویه 2011 میلادی
Labels: به بهانه-ی درگذشت شاهپورعلیرضا, مرگی که زندگی است, نادره افشاری
0 شـمـا چــه می گوئيـد؟:
Post a Comment
<< Home