Friday, October 08, 2004

نســل بـعـد از جنــگ



مـن انسان ايـرانـيـم، آرمـانـم رهـائـی
از ايــن ديــن مـــردم فــريب ريـائــی


..::: مــزدک :::..
;’;’;’;’;’;’;’;’;’;’;’;’;’;’;’;’

هـيچ ديـنی را نمی تـوان يافــت کـه مثل اســلام بـرای پيشبـرد تعـالـيـم و انـديشـه هـايش،
اينـهـمـه به تهـديــد و قـتـل و ارعـاب متـوسّل شـده باشـد.
درواقـع، تاريخ رشـد و گـسترش اســلام را نمی توان فـهـمـيـد مگـر اينکـه ابتـداء
خصلـت خـشـن، تــنـد، مــهــاجــم و مــتــجــاوز آنـرا بشنـاسيـم.



وقتی حقيقت آزاد نباشد، آزادی، حقيقت ندارد

« مـيـرفـطـروس – عــلـی »[+]
"""""""""""""""""""""""""""""""

نقدی از مجيد زُهری
کاربرد تلقين در فضای ايرانی

"""""""""""""""""""""""""""""""

نســل بـعـد از جنــگ


اين نوشته دانشجوئى است از نسل بعد از جنگ بخوانيدش و مثل همه بچه هاى دانشگاه شريف كه خواندند و گريستند بگرئيد: [ از جزوه دبش]
مى دانى اين جا كه من نشسته ام حاشيه مركز سياره خود مختارى به نام ايران است. گربه مفنگى پيرى كه پشمهايش اين روزها بدجورى ريخته است. جوان ترين سرزمين هاى جهان كه جوانهايش غريب ترين موجودات جهانند.
اين جا جوانانى دارد كه تكنو و حضرت عباس و اكس و زنجير و ماتيك و شربت آبليمو و موبايل و حسينيه و خالكوبى و مولودى به تساوى ميانشان تقسيم شده است. اين جا جوانانى دارد كه زيبايى و ثروت و كلاس را فضيلت مى دانند و با هات چاكلت و پاستا و كوكائين و ديزى و قليان و كباب سلطانى و چاى زعفرانى به تساوى حال مى كنند.
انگار كن كه همه اينها آرزوى نان و مسكن و كار و آزادى باشد.
اما خواهركم اينجا جوانان ديگرى هم دارد. كارگران روزمزد آفتاب نشين اسلام شهر و پاكدشت و خاتون آباد كه غصه نمى خورند اگر آب لوله كشى ندارند و نان شب ندارند. آنها آرام و بى صدا موهايشان را خيس مى كنند و جلوى آينه شكسته اى كه جيوه پشتش ريخته است مى ايستند و تقلا مى كنند كاكلشان مثل زلفك منصور باشد. همان كه عكسش را جوانان ديگرى در خيابان جمهورى مى فروشند. جوانانى كه عكسهاى منصور و سوزان روشن و جنيفر لوپز و فيلم استخرهاى زنان در تهران با بنگ و ورق و الكل گندم در ميانشان به تساوى تقسيم شده است.
جوانان پاكدشت و خاتون آباد با زلف هاى آراسته اهلى و سر به راه از خانه بيرون مى آيند و براى رسيدن به پايتخت تمدن بزرگ و چهارراه گفتگوها سوار پيكانهاى دودزاى توليد سال ۴۸ ايران ناسيونال مى شوند و سيگار ۵۷ دود مى كنند و گاهى هم در بين راه پياده مى شوند و سگ ها و گربه ها و كودكان را به تساوى مى كشند و مى سوزانند و چال مى كنند.
بعد دوباره با منشى متمدنانه بليت اتوبوس واحد و مترو مى خرند و با متانت سوار مى شوند و به يك باره با ولع تن مى چرخانند و سر بر مى گردانند تا پيش از رسيدن به ميدان آزادى و پارك چنگلى چيتگر يك دل سير خواهرانشان را تماشا كنند. خواهرانى كه عجيب شكل دختركانى هستند كه آنها هر شب در خواب تور سپيد عروسى را از صورتشان پس مى زنند و به تعجيل بوسه از لب هاى رنگ كرده شان مى ربايند.
مى دانى... اين جوان ها هر شب خواب عروسى و زفاف مى بينند. از همان عروسى هاى رويايى كه مى شود در فيلمهاى مجاز هندى ديد. بعد در خواب هى غلت و واغلت مى زنند و نيمه شب با تنى خيس و سرى سنگين و زبانى خشك و چغر از خواب مى پرند. از زاغه بيرون مى زنند و خيره مى شوند به سايه مهيب ابرشهرى كه زير چادر سياه شب مهرگان نفس نفس مى زند.
شهرى كه مردمانش در هياهوى كركننده خودرو و برج و سهام و فست فود و آينده در به روى خود مى بندند و در سكوتى مرگ اندود تارهاى نازك نخ را به هم مى پيچانند و ريسمان مى سازند. پس ريسمان ها را به هم مى بافند و طناب هاى دار را به تساوى مهيا مى كنند. طناب و چوبه هائى به درازناى تاريخ.
اين چنين است كه ميدان آزادى و پارك چيتگر و جنگل قوچك مى شود تماشاگه پيكر مچاله و كم خون جوانكى كه در آرزوى بوسيدن يك گونه و گرفتن يك دست حالا بر بالاى بلندترين جرثقيل مرگ آفرين سرزمين كهن آريايى آونگان شده است.
اينجا كه من نشسته ام مركز سياره خود مختارى ست كه آدم هايش صف مى بندند تا به نوبت چهار پايه چوبى را از زير پاى على بيجه و خفاش شب و عنكبوت عصر و كفتار دم صبح بكشند بعد تصوير آخرين تشنج تن بى جانش را در لرزش رخوتناك لبهايشان كه به خنده باز مى شود قاب كنند و هورا كشان و سوت زنان دور شوند تا دوباره و چند باره سوار همان پيكانها و اتوبوس ها و قطارهاى شهرى شوند كه دختركانى با گونه ها و لب ها و چشم هاى رنگ كرده در انتظار آنها و كنار بزرگ راه ها آرام آرام و به تساوى رنگ و جوانى و زندگى مى بازند.
اين جا كه من نشسته ام اين روزها سهم هر كسى را سوا نگه داشته اند. براى همين است كه در سهم هر كس همه چيز به تساوى تقسيم مى شود.
كودكان پاكدشت و خاتون آباد نان را از دست هم مى قاپند و در خرابه هاى پشت كوره پزخانه تنبان همديگر را پائين مى كشند و در آرزوى چيزى كه نمى دانند چيست تا آخر عمر نفسشان را در سينه حبس مى كنند. آنها سگ و گربه و كودكان ديگر را به تساوى مى كشند بى آنكه بدانند كودكى چند بخش است و مهر را بايد از راست به چپ و لاو را از چپ به راست نوشت.
كودكان ايران زمين رشد مى كنند و جوان مى شوند و آرزوهاى برباد رفته و عقده هاى فروخفته خود را به تساوى بر دار مى كشند. هر بار هم نام ديگرى بر آن مى گذارند. يك بار افسانه و يك بار كبرى و بار ديگر حاتم و حالا هم على و فردا هم...
فرقى نمى كند آخر....غريب مردمانى هستيم ما.
خود خودمان را به دار مى آويزيم و سرخوش و مست از فتحى ناكرده پيكر بى جانمان را تا آستان خانه هائى مى رسانيم كه ستون هايشان چوبه هاى دارى است كه جرثقيل هاى مرگ در زمينى سترون كاشته اند.

به نقل از: سايت روزنامهً
«نيــمـــروز»

[از نوشته های [تهران داغ داغ داغ- على مستعلى زاده
جـمـعـه ۱۷ مهر ۱۳۸۳
"""""""""""""""""""""""""""""

When Truth is not free, Freedom is not true,
Freedom of Speech,
Freedom of pen,
most important of all Freedom of thought.

""""""""""""""""""""""""""""""


ما-اينك- بيش از هـر زمـان ديگـر نيـازمـنـد بـه شـهـامـت و شـجـاعـت اخـلاقـي هــستيـم
هـمـهْ حـقـيـقـت را) ابـراز كـنـيـم،) تا حـقـيـقـت را
و آنچه را كه تا حالا ( بدلايل مذهـبي يا سيـاسي )
مدفـون بوده از دل تاريخ مان استخراج كـنـيـم.
مـلــتي كه تاريخ خـود را نشنـاســد؛ ناچار است آنـرا تـكــرار كـنـد.

« بــابـــک دوســــتـــدار »
''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''

بـی خـــــدا وکــــافــرم؛از اهــل ايـمـان نـيـســتـم
زادهً ايــران زمـيـنــم ؛ مـــن مــســلـمـان نيـسـتـم

0 شـمـا چــه می گوئيـد؟:

Post a Comment

<< Home